همهی ما از کودکی با جوشکاری آشنا میشویم. زمانی که در حال گذر از کوچه و خیابانی هستیم و ناگهان با تلالوئی خیرهکننده روبرو میشویم. پدر یا مادر فریاد میزنند: “نگاه نکن” و دست ما را میگیرند و به دنبال خود میکشند و ما درحالیکه دور میشویم، سعی میکنیم سرمان را برگردانیم و دوباره یواشکی به آن جرقههای زیبا چشم بدوزیم.
من هم از این قاعده مستثنی نبودم و در خردسالی، جوشکاری را با قوس و اخگرهای آبی و زرد و ماسک محافظی که جوشکار به صورت داشت، میشناختم.
در کلاس اول راهنمایی، درس حرفه و فن داشتیم. در این درس علاوه بر بخش تئوری که معلم در کلاس تدریس میکرد، باید یک کار عملی هم انجام میدادیم. مدرسهی ما یک سالن بزرگ داشت که در انتهایش آزمایشگاه علوم قرار داشت با قفسههایی که در آن لوله آزمایش و پیپت و بالن ژوژه و بشر و استوانهی مدرج و چراغ الکلی را چیده بودند. یادش به خیر. این آزمایشگاه کوچک برای من انگار دنیای دیگری بود و مسئولش که جثهی ریز و کوچکی داشت در نظر من شعبدهباز دانایی بود که با مواد شیمیایی، جادو میکرد. هنوز هم آزمایش گوی و حلقهاش یادم هست که گوی فلزی را با چراغ الکلی گرم کرد و روی حلقه گذاشت و پس از مدتی که گوی سرد شد، از حلقه رد شد.
بگذریم… داشتم از سالنی میگفتم که انتهایش آزمایشگاه علوم بود. در ابتدای این سالن، چند میز فلزی گذاشته بودند و رویش گیرههای کارگاهی بسته بودند. در حقیقت قسمتی بود که بخش عملی درس حرفه و فن را انجام میدادیم یعنی بعد از این که با ابزار مختلف فلزکاری و نجاری آشنا شدیم، باید روی طرحی که معلم میداد کار میکردیم و آن را میساختیم.
یادم هست آن سال آقا معلم گفته بود یک جاکلیدی چوبی بسازیم یعنی یک تکه چوب را با کمک اره و چوبساب و بقیهی ابزارها، به شکل کلید دربیاوریم و رویش چند تا میخ بکوبیم تا بتوان کلید به آن آویزان کرد.
من برای این پروژه، یک تکه چوب کلفت از کنار خیابان پیدا کرده بودم و به نظرم کاملاً مناسب این کار بود. فقط در عوالم بچگی به عقلم نرسید که هر چه چوب ضخیمتر باشد، زحمت و کار بیشتری خواهد برد. به هر حال، هفتهای یکبار در آن کارگاه، کارم کشتی گرفتن با چوب و چوبساب بود ولی در نهایت چیزی شبیه جا کلیدی از آب درآمد که پدرم به دیوار آشپزخانه نصبش کرد و مادرم وسایل سبک آشپزی را به آن آویزان کرد.
باز هم بگذریم… گوشهی این کارگاه حرفه وفن، یک موتور جوش رنگ و رو رفته هم وجود داشت. یک موقع اینورترهای یک کیلویی قابل حمل در ذهنتان نیاید… نخیر قربان… از این خبرها نبود… از آن موتور جوشهای بزرگ بود که فن بزرگی هم برای خنک کردن داشتند که وقتی روشن میشد کلی سروصدا میکرد.
یادم نیست بخشی از درس حرفه و فن بود یا نه ولی یکبار معلممان همهی بچههای کلاس را به صف کرد و به ما الکترود داد و هر کداممان یک ذره جوشکاری کردیم. بعد از آن هم به بچههایی که علاقه داشتند اجازه میداد جوشکاری کنند. از بس که معلم میگفت بدون ماسک به قوس نگاه نکنید یادم هست یکبار که معلم از کارگاه بیرون رفته بود، من فرصت را غنیمت دانستم و یک دل سیر، بدون ماسک، به جوشکاری کردن همکلاسیها نگاه کردم.
چشمتان روز بد نبیند. شب تا صبح خوابم نبرد. انگار توی چشمم سوزن فرو میکردند. طفلکی مادرم هر کاری بلد بود از شستشوی چشم با پنبهی آغشته به چای تا گذاشتن لیمو شیرین نصف شده روی چشمهایم را امتحان کرد ولی به هرحال فردا صبح، با چشمهایی مثل دو کاسه خون و کلهای گیج از بیخوابی، به مدرسه رفتم.
البته من تنها نبودم و چند همکلاسی دیگر هم وضعی مشابه من داشتند.
داستان ما و جوشکاری در کارگاه حرفه و فن دوام زیادی پیدا نکرد چون یک روز با خبر شدیم یکی از بچههای کلاس بغلی، هنگام جوشکاری در کارگاه، دچار برقگرفتگی شده است. البته مشکل، جدی نبود و بعد از چند روز به مدرسه برگشت ولی پس از مدتی موهایش سفید شد. بچهها میگفتند بخاطر شوک ناشی از برقگرفتگی بوده.
خلاصه… شاهکار این دانشآموز کلاس بغلی باعث شد استفاده از دستگاه جوشکاری قدغن شود.
از اینجا به بعد ارتباط من با جوشکاری حدود ۱۰ سال قطع شد یعنی از درس حرفه و فن در ۱۲ سالگی تا وقتی رسیدم به واحد درسی کارگاه جوشکاری در دانشگاه، حول و حوش ۲۲ سالگی.
کارگاه جوشکاری دانشگاه گوشهای از یک فضای سرپوشیدهی تاریک بود با امکاناتی نزدیک به صفر یعنی در آن نه خبری از میز کار و پارتیشن بود و نه خبری از تهویه. در هر جلسه، مسئول کارگاه، ۲ تا الکترود ۶۰۱۳ به ما میداد و میگفت: “سهمیهاتان را بگیرید.” درخواست الکترود بیشتر، حکم الیور توئیست و آقای بامبل را پیدا میکرد.
برای امتحان نهایی کارگاه هم باید یک جوش تی می دادیم. مسئول کارگاه دو تا تکیه کلام جالب هم داشت که همیشه به کار میبرد. یکی اینکه میگفت: “مهندس! الکترود آب نکن! جوشکاری کن!” دومی هم این بود که: “بچهها دقت کنین! به من جوش استفراغی تحویل ندین!”
غیر از کارگاه جوشکاری، یک درس جوشکاری ۲ واحدی هم داشتیم که خیلی دوستش داشتم و فکر میکنم در همهی جلسات حاضر بودم و غیبتی نداشتم. در این درس بود که فهمیدم آن خط جوش وسط کپسول گاز نارنجی رنگ آشپزخانه، که بارها دیده بودم، با چه روشی ایجاد میشود یا کدام روش جوشکاری برای اتصال ریلهای راهآهن به کار میرود و خیلی چیزهای دیگر.
یکبار هم به همراه استادمان از یک کارخانهی تولید الکترود جوشکاری بازدید کردیم که برایم بسیار آموزنده بود.
چرخ روزگار چرخید و چرخید تا اینکه دوباره سر و کارم با جوشکاری افتاد؛ اما اینبار به عنوان مدرس کارگاه جوشکاری و فلزکاری دانشجویان مهندسی مکانیک.
دانشگاهی که در آن تدریس میکردم انصافاً کارگاه مجهزی داشت. چند کابین جوشکاری مجزا با سیستم تهویه و الکترود فراوان! حتی جوش اکسی استیلن هم داشتند که جوشکاری کاربید را هم انجام دادیم. نیمهی اول سال تحصیلی اختصاص به فلزکاری داشت و بچهها باید در نهایت یک قندان فلزی تحویل میدادند. نیمهی دوم سال تحصیلی هم مختص جوشکاری بود. فقط مشکلی که وجود داشت این بود که کارگاه جوشکاری به نوعی کارگاه تعمیرات دانشگاه هم بود یعنی هر چیزی که میشکست و احتیاج به تعمیر داشت را یکراست میفرستادند آنجا.
به خاطر دارم سالن بدنسازی دانشگاه، تازه راهاندازی شده بود و قرار شده بود برای صرفهجویی در هزینهها، میز پرس را کارگاه جوشکاری بسازد. همین میز پرسها شدند پروژه پایانی کارگاه جوشکاری که دانشجویان در گروههای دونفره آنها را جوشکاری میکردند. یک خاطرهی خندهدار از پروژهی سالن بدنسازی دارم و آن اینکه وقتی دو تا از دانشجویان صدایم کردند تا کارشان را ببینم و نمرهی نهایی را بدهم با صحنهی عجیبی مواجه شدم. وقتی میز پرس که پشت و رو بود را برگرداندم که ببینم تعادلش روی زمین چگونه است، دیدم روی زمین نمیایستد. کاشف بعمل آمد که این دو دانشجو دو قسمت پایینی پایهی تی شکل میز که روی زمین قرار میگرفت را به جای اینکه به موازات هم قرار دهند، در راستای همدیگر جوشکاری کرده بودند!
یک بار هم برای زمین فوتبال دانشگاه، سفارش سایهبان کنار زمین را دادند؛ همانی که سرمربی و مربی و بازیکنان تعویضی، در زیر آن، روی صندلی مینشینند. با کمک همکاران و دانشجویان و تلفیقی از ورق و نبشی و پرچ و جوش، اجرایش کردیم.
این نکته را هم باید بگویم که در چند ترمی که این کارگاه را ارائه دادم، دیدم که معمولاً دختران، پروژههای بهتری نسبت به پسران تحویل میدادند با جوشهایی تمیزتر.
برخورد بعدی من با جوشکاری، از نوع دیگری بود. وقتی در آزمایشگاه متالورژی یک مرکز پژوهشی مشغول به کار شدم، یکی از کارهایی که باید انجام میدادم بازاریابی تلفنی برای آزمایشگاه بود. یکی از این تماسها را با جزئیات تقریباً کامل به یاد دارم. وقتی داشتم خدمات قابل ارائهی آزمایشگاه را معرفی میکردم، شخصی که آنسوی خط بود از من پرسید: ” شما آزمایش PQR را با چه هزینهای انجام میدهید؟” فکر کردم درست نشنیدهام. گفتم: “ببخشید! چه آزمایشی؟” گفت: “PQR”
اولین باری بود که چنین واژهای به گوشم میخورد. پس از آنکه از آن مشتری احتمالی! خداحافظی و تلفن را قطع کردم، ماموریت من برای شناختن این آزمایش ناشناخته! آغاز شد. از چند همکار با سابقه پرس و جو کردم ولی آنها نتوانستند کمکی بکنند. به مرور، اطلاعاتی در مورد آن، اینجا و آنجا پیدا کردم که زمینهای شد برای اینکه دو سال بعد از آن تماس تلفنی، دورهی آموزشی WPS-PQR را بگذرانم و پس از آن بود که آزمایش PQR برای نخستین بار در آزمایشگاه انجام شد.
همین ۶ حرف یعنی WPS-PQR مسیر حرفهای من را تعیین کردند. به قول شاعر: رشتهای بر گردنم افکنده دوست/ میکشد آنجا که خاطرخواه اوست.
بعد از اینکه به فکر استعفا از آزمایشگاه افتادم، برای شرکتهای مختلفی رزومه فرستادم؛ از شرکت بازرسی گرفته تا خودروسازی و شرکت مشاور و پیمانکار. شرکتی که در آن مشغول به کار شدم، شرکتی بود که برای اولین بار یک پروژه EPC گرفته بود و دنبال کسی میگشت که برایشان مدرک WPS بنویسد. این اتفاق سال ۱۳۸۴ افتاد و من ازآن وقت تا الآن همچنان با این ۶ حرف سر و کار دارم. آخرینش هفتهی گذشته بود که همکلاسی دوران دانشگاه، برایم یک مدرک WPS-PQR فرستاد. مدرک را بررسی کردم. به مهر و امضای تهیه کنندهی مدرک که رسیدم، خشکم زد. اسم یکی دیگر از همکلاسیهای دانشگاه بود که پس از فارغالتحصیلی دیگر او را ندیدهام. چشمانم را بستم و به این فکر کردم که دنیای مهندسی چقدر کوچک است. خیلی کوچک.
حاشیهنویسی ۱- یکی از دوستانم که برای ادامه تحصیل در رشتهی مهندسی مواد، از شهرستان به تهران آمده بود برایم تعریف میکرد که: “وقتی تعطیلات بین ترم رفته بودم خانه، پدرم از من پرسید: این رشتهای که قبول شدهای به چه دردی میخورد و قراره چه کاره بشی؟ کمی توضیح دادم و گفتم: مثلا یکی از کاربردهایش انواع جوشکاری و کار در این حرفه است. پدرم حرفم را قطع کرد و گفت: خیلی خوب… زیاد تهران نمون… بیا همینجا… یک کم پسانداز دارم، یک مغازه اجاره میکنیم، جوشکاری در و پنجره راه بنداز”
حاشیهنویسی ۲- راستش نمیدانم چرا دنبال ریختهگری نرفتم چون اولین ریختهگری را در ۱۰ سالگی تجربه کردم. در آن موقع دو پسر تقریباً همسن و سال خودم، همسایهی روبرویمان بودند. یک روز سربهای داخل یک باتری ماشین مستعمل را درآوردیم و ذوب کردیم. بعد روی سطح یک آجر را به شکل یک شمشیر کندهکاری کردیم و سرب مذاب را داخلش ریختیم. نتیجهاش یک شمشیر سربی شد که شش هفت سالی نگهش داشته بودم تا اینکه از روی طاقچهی منزل افتاد و شکست.
حاشیهنویسی ۳- اقبال یارم بوده است که چیزهای زیادی از جوشکاری از سروران دورهی IWE بیاموزم که در موردش اینجا نوشتهام.
حاشیهنویسی ۴- “جوشکاری ، همهی علوم متالورژی را در خودش دارد مانند گرمایش ، سرمایش ، ذوب ، انجماد ، تشکیل فازها ، رشد دانه و … . در جوشکاری ما با سه حالت ماده ، یعنی جامد ، مایع ، گاز ( بخارات جوشکاری ) مواجه هستیم. از سوی دیگر تنش های پس ماند را داریم و در دیگر سو با ارتباط جوشکاری و خواص مکانیکی روبرو میشویم. فرض کنید یک فولاد جدید با تنش تسلیم ۲ GPa تولید شده است. بسیار عالیست، می توان آن را در خودرو استفاده کرد تا از وزنش کاسته شود. حال این پرسش پیش می آید: چگونه آن را جوشکاری کنیم؟ بنابراین جوشکاری، پاشنهی آشیل کل علوم مهندسی باقی خواهد ماند.”
جملاتی که در بالا دیدید را از دوست و همکلاسی دوران دانشگاهم، مهران مالکیان نقلقول کردهام. سالها پیش از مهران که در کانادا بود خواهش کردم در یک گفتوگو نظرات و تجربیاتش در مورد جوشکاری را بیان کند. زحمت مصاحبه را امیر کشید و من فایل صوتی را بصورت نوشتاری درآوردم و نامش را “جوشکاری؛ چکیده ای از تمام متالورژی” گذاشتم. به نظرم در آن، دیدگاههای خوبی در مورد جوشکاری مطرح شده که اگر دوست داشتید میتوانید این گفتوگوی کوتاه را از اینجا بخوانید.
دانلود اول- فکر میکنم یکی از علائق مشترک دوران نوجوانی همسن و سالهای من، جمعآوری تمبر بود. چهارشنبهها میرفتم ادارهی پست و از تمبرهای جدید، یک بلوک چهارتایی میخریدم. هر نامهای هم که میرسید، با انواع و اقسام تکنیکها، مانند استفاده از بخار سماور یا انداختن پاکت نامه در آب، تمبرش را جدا میکردم و به کلکسیونم اضافه میکردم. یکی از فیلمهای نوستالژیک من هم فیلم “آلبوم تمبر” ساخته کیومرث پوراحمد است که چندین بار از تلویزیون به نمایش درآمد و همیشه با هنرپیشهی نوجوانش، همذاتپنداری میکردم.
این علاقه به تمبر باعث شد یک پاورپوینت از تمبرهای مرتبط با جوشکاری درست کنم که در لینک زیر قرار دارد:
دانلود دوم- حالا که این همه خاطرهبازی کردم، بد نیست دو کلیپ زیر را هم ببینید. این دو، انجام عملیات Forge Welding یک رینگ فلزی در سال ۱۹۰۴ میلادی است و شاید یکی از قدیمیترین فیلمهای جوشکاری باشد. دو بخش دارد که دیدنش خالی از لطف نیست.
حرف آخر: ببخشید. مطلب خیلی طولانی شد. به قول معروف: حرف، حرف میاره. قول میدهم اگر زنده بودم، دفعهی بعد جبران کنم و خیلی کوتاه بنویسم.
سلام کامران عزیز بسیار زیبا ودلنشین بیان فرمودید
درود فریدون عزیز. از ابراز محبت و پیام انرژی بخشت بسیار سپاسگزارم.
درود بر شما مهندس عزیز
از خواندن مطالب و خاطرات گذشته شما واقعا لذت بردم
درود جناب مصلی عزیز. بزرگوارید. سپاس که برایم نوشتید و خوشحالم که برایتان لذت بخش بوده. برقرار باشید.
“درخواست الکترود بیشتر، حکم الیور توئیست و آقای بامبل را پیدا میکرد.”
“بچهها دقت کنین! به من جوش استفراغی تحویل ندین!”
به خاطرات 15 سال پیش خودم فکر میکنم
واقعاً لذت بخش بود.
با آرزوی موفقیت و پیروزی برای شما
درود جناب ابراهیمی عزیز. کامروا باشید و از ته دل، شاد.
بسیار زیبا و پر از دانش ممنون
سپاس علی آقا. شاد باشید و شادکام…
با سلام .از صنعت وتخصص که بگذریم بوی علاقه وعشق از نوشته های شما به مشام میرسد .وبنده لذت می برم زمانی که کسی از کاری که میکندحتی با تمام سختی هایش لذت میبرد .چون هرکجا ودر هر شرایطی که باشی حتی سخت وخشن اگر لذت ببرید همان جا آرامش دارید ودر حال زندگی کردن به معنی واقعیش هستید .برایتان روزهای پر از آرامش وسرشار از حس زیبای خوشبختی در کنار عزیزانتان را برایتان آرزومندم
درود جناب تیرگر گرامی. از این که لطف کردید و نظرتان را نوشتید بسیار سپاسگزارم و خوشحالم که خوانندگانی مانند شما، خط خطیهای من را میخوانند. با شما همداستانم که اگر خودت از کارت لذت نبری، معمولاً نتیجهی چشمگیری هم بدست نخواهد آمد. به قول جبران خلیل جبران: اگر نانوایی، به کارش عشق نورزد، نان تلخ به دست مردم خواهد داد.
اما اینکه چرا خیلیها از کارشان لذت نمیبرند شاید بخاطر این باشد که باید حال خوب و لذت را “انتخاب” کنی و این شدنی نیست مگر با “نه گفتنهای بسیار” و “چشم پوشی از پیشنهادهای رنگارنگ”. به بیان سادهتر باید هزینهی داشتن حال خوب و دادن حال خوب به دیگران را پرداخت شاید با رنجی که معنا دارد.
روزگارتان به خیر و شادی.
درود بر شما استاد عزیز
خاطرات قدیم خودم دوباره زنده شد سپاس از شما
درود. خوشحالم که خاطراتتان را زنده کردم. لطفاً هر وقت فرصت کردید آن خاطرات را اینجا بنویسید. حتماً خواندنی خواهد بود و درسآموز.