کامران خداپرستی

از 55/5/5 تا 99/9/9

۵۵/۵/۵         جزئیات آن روز یادم نیست اما می‌توانم حدس بزنم مثل خیلی از کودکان ۴ ساله‌ی آن روزگار، احتمالاً پس از کمی سه‌چرخه بازی دور حوض گرد حیاط خانه، مادرم مرا همراه کرده تا با هم به نانوایی برویم. عصر آن روز هم به احتمال زیاد در کوچه‌ی خاکی کنار خانه‌مان، با بچه‌های همسایه، با یک تکه چوب حصیر، شمشیربازی کرده‌ام.

۶۶/۶/۶          از مهرماه باید به کلاس دوم دبیرستان بروم. رشته‌ام را انتخاب کرده‌ام: ریاضی فیزیک. در آن موقع، شهرمان زاهدان، کلاً دو دبیرستان داشت که رشته‌ی ریاضی داشتند و من احتمالاً در آن روز به این فکر می‌کرده‌ام که تعدادی از همکلاسیهایم به رشته‌ی تجربی می‌روند و برخی هم رشته‌ی انسانی را انتخاب می‌کنند و از همین‌جا، راهمان از هم جدا می‌شود.

۷۷/۷/۷       با درس خواندن در دوران سربازی، توانسته‌ام با خوش‌شانسی، فوق لیسانس قبول شوم و یک هفته‌ای هست که ترم اول شروع شده است. دوباره به دانشگاه شیراز برگشته‌ام.

۸۸/۸/۸       این روز را به طور دقیق و با جزئیات کامل به خاطر دارم. شروعش برایم از سال ۷۸ بود، زمانی که با همفکری و همراهی دوستان، طرحی نو درانداختیم و قرار گذاشتیم ۱۰ سال بعد یعنی ۸۸/۸/۸ همگی دوباره در حافظیه‌ی شیراز گرد هم جمع شویم. پیمان‌نامه‌ای نوشته شد تا هر کس دوست داشت آن را امضا کند. نام‌ها نوشته شدند و امضا‌ها اسکن شدند و در کنار آنها شماره‌ی دانشجویی قرار گرفت و برای همه یک کارت صادر شد تا روز موعود، از یاد کسی نرود.

عکس پشت و روی آن کارت را که در این سالها نگه داشته‌ام، در زیر می‌بینید. لیست هم پیمانان (که تنها نسخه‌ی موجود است) را هم گذاشته‌ام تا شاید بهانه‌ای باشد برای تجدید خاطره‌ای.

 

این که در آن روز به‌یاد‌ماندنی چه گذشت را در قالب دلنوشته‌ای که برای دوستانم ارسال کرده بودم، ثبت کرده‌ام که فکر می‌کنم الآن من را از نوشتن هر توضیح دیگری بی‌نیاز می‌کند. آن دلنوشته این بود:

بهانه

 آخرین روزهای بهار ۷۹ بود. امضا ها جمع آوری شدند و کارتها آماده. قرارمان این بود: ۸۸/۸/۸ ساعت ۴ بعد از ظهر- حافظیه. فکر بعدش را هم نکرده بودیم.

 روزها و هفته ها و ماه ها از آن روزها گذشت. بعضی ها با بعضی های دیگر اصلا ارتباطی نداشتند. بعضی ها هم همان ارتباط صمیمی دوران دانشجویی را حفظ کرده بودند. حتی در مراسم عروسی یکدیگر هم شرکت کرده بودند. بعضی  ها هم با واسطه با بعضی های دیگر ارتباط داشتند. بعضی از بچه ها ازدواج کردند ولی بعضی ها گفتند فقط ادامه تحصیل و کار. بعضی ها هم رخت سفر بر بستند به آنسوی آب.

 پس از ۱۰ سال موعد قرار رسید. باید خودم را سر وقت می رساندم. از چند ماه پیش مدام از خودم می پرسیدم راستی کدامیک از بچه ها می آیند؟  استادها چطور؟ نکند کسی سر قرار نیاید؟

 هنوز به پله های حافظیه نرسیده، چهره های آشنا را دیدم. جلوتر که رفتم تازه فهمیدم من کمی دیر رسیده ام و خیلی ها زودتر آمده اند. گروهی دست تکان می دادند. یکی فیلم می گرفت و یکی عکس. یکی رشته اش کامپیوتر بود ولی از راهی دور آمده بود تا دوستان موادی اش را یکجا ببیند. آن یکی با همسرش آمده بود و می گفت شرط ضمن عقدشان حضورشان در ۸۸/۸/۸ در شیراز بوده. مادر یکی از بچه ها به نمایندگی از فرزند غایبش از اساتید تشکر می کرد. یکی از بچه ها از آن سر دنیا ساعت ۴ تماس تلفنی گرفت.

 خیلی خوشحال بودم. خیلی ها آمده بودند. یکی کارمند شده بود یکی استاد دانشگاه. یکی خانواده ای جدیدتشکیل داده بود. آن یکی هنوز مشغول درس خواندن بود البته در مقطعی بالاتر. خلاصه همه به کاری مشغول بودند.

 دو تا از هم ورودی های خودم را هم دیدم. تعجب کردم. از طریق همکارانشان موضوع ۸۸/۸/۸ را شنیده بودند. یکی از آنها را از سال ۷۴ به اینطرف ندیده بودم.

 بعضی ها در به در دنبال دوستانشان می گشتند و وقتی همدیگر را پیدا می کردند صدای خنده اشان به آسمان بلند می شد. خاطرات بود که مرور می شد. از استاد سختگیر، واحدهایی که چند بار افتاده بودیم، امتحان و تقلب، اردوها،  خوابگاه،  شیمی فیزیک و ریخته گری، گفتیم و خندیدیم.

 خاطره تلخی وجود نداشت. همه آن تلخی ها فراموش شده بود و تبدیل شده بود به یک خاطره و بهانه ای برای شادی.

 بعضی ها نیامده بودند. یا گرفتار بودند یا شاید هم این قرار دیگر برایشان اهمیتی نداشت. بعضی هایشان به بهانه ای زنگ زده بودند و معذرت خواسته بودند بعضی دیگر هم نه.

خندیدیم و خندیدیم. عکس و فیلم گرفتیم. شماره رد و بدل کردیم. همه از موفقیتهای هم گفتیم و شنیدیم و خدا را شکر کردیم. از همه مهمتر قرار بعدی را گذاشتیم.

 قرارها همه شیرینند و لذت بخش حتی اگر دیر فرا برسند. بعضی وقتها فکر می کنیم کسی دور و برمان نیست و تنهاییم. این قرارها بهانه ای است تا روزهای شیرین گذشته را دوباره زنده کنیم و کمی از گیر و دار زندگی پر مشغله امروز فاصله بگیریم و از احوال هم با خبر شویم. شاید تمرینی باشد برای اینکه  بدانیم با برنامه ریزی می توان این دور هم جمع شدنها ، دوستی ها و فضاهای صمیمانه را تکرار کرد البته نه ۱۰ سال یکبار بلکه حتی هر وقت که به هم نیاز داریم.

 به این دو نکته حتما باید اشاره کنم:

 اینها را گفتم که بدانیم در روزگاری که نان الفبای زندگیست باید خیلی خیلی قدر همدیگر را بدانیم. یادمان باشد که انسان فقط روزگاران شادمانه اش را زیسته است.

الآن مسئولیت تک تکمان بیشتر شده است.

به امید دیدار دوباره-کامران خداپرستی- ۸۸/۸/۱۰

 

۹۹/۹/۹        خیلی دوست داشتم شرایطی پیش می‌آمد تا دوباره می‌توانستم همه را از نزدیک ببینم. از مدتها پیش در فکر بودم تا برای ۹۹/۹/۹ با رایزنی با دوستان، برنامه‌ای داشته باشیم و دوباره پس از ۱۱ سال دور هم جمع شویم اما یک ویروس ناچیز صد نانو متری، برای ما، خواب دیگری دیده بود و با همه‌گیری کرونا نمی‌شد به چنین برنامه‌ای حتی فکر کرد. ولی من همچنان به آن فکر می‌کردم تا این‌که به ذهنم رسید می‌توان دست روی دست نگذاشت و کاری انجام داد. این ایده با تلاش‌های شایان دو دوست خوبم، امیر حسینی کلورزی و حسین یعقوبی به ثمر نشست و ره‌آورد متولد شد.

واژه‌ی ره‌آورد یعنی سوغات، ارمغان، هدیه‌ و هر چیزی که چون شخصی از جایی بیاید، برای کسی بیاورد و ما این نام را برگزیدیم تا ره‌آورد، بستری باشد برای این که متخصصان حوزه‌ی علم و مهندسی مواد، دانش و تجربه‌ی خود را به مشتاقان و علاقه‌مندان پیشکش کنند.

ره‌آورد رویکردی غیرانتفاعی داشته و استفاده از آن رایگان است و نیز بزرگوارانی که دعوت ره‌آورد را به عنوان سخنران می‌پذیرند، بدون هیچ چشمداشتی، مخاطبان را به مدت یکساعت، مهمان آموخته‌های خود می‌سازند.

نخستین وبینار ره‌آورد در ۹۹/۹/۹ برگزار شد و امیدوارم با یاری تک‌تک شما، سالها ادامه داشته باشد.

دلم روشن است که ره‌آورد می‌تواند سهمی کوچک داشته باشد در: شناساندن و ارتقا جایگاه علم و مهندسی مواد در کشور، ایجاد بستری برای دیده شدن متخصصان سر‌آمد و جوان این حوزه، ترویج فرهنگ به اشتراک گذاشتن آموخته‌ها، افزایش دانش و بینش علاقه‌مندان، گسترش روحیه‌ی دانشجویی و دانش‌پژوهی، انتقال تجارب صاحبنظران به نسل جوانتر، ایجاد انگیزه در جوانان امروز برای تکاپویی تازه، سرزنده شدن و کیف کردن با علم و علم‌ورزی، کاهش فاصله‌ی میان جامعه‌ی علمی و مردم، رسیدن به مفهوم علم برای زندگی، منزوی نشدن نخبگان و به نظرم از همه مهم‌تر، زنده نگهداشتن امید در روزگاری که انگار آسمان و زمین، دست به دست هم داده‌اند تا نا‌ امیدت کنند.

چنین باد و چنین باد.

 

پی نوشت       تصویری که در ابتدای این مطلب می‌بینید، نشان (لوگو – آرم) ره‌آورد است که آن را امیر، هنرمندانه اجرا کرده است و تلفیقی است از ساختار BCC که علم و مهندسی مواد را نمایندگی می‌کند و گل نیلوفر آبی (با ۱۲ گلبرگ) یا لوتوس که در ایران باستان از جایگاه ویژه‌ای برخوردار بوده ‌است. نیلوفر آبی ریشه در خاک و ساقه در آب دارد و روی آن به سوی خورشید است و نماد نجابت، رشد معنوی، کمال و چرخه‌ی زایش و رشد انسان است. این گل زیبا درمیان مرداب رشد می‌کند و به همین خاطر، ایرانیان، بر این باور بودند که محیط نامناسب زندگی نمی‌تواند دلیلی بر بد پرورش یافتن انسان باشد. 

خروج از نسخه موبایل