میخواهم بدون مقدمه شروع کنم. فکر نمیکنم اصلاً به مقدمهی خاصی نیاز باشد. قرار است به یک پرسش ساده پاسخ دهم: چه شد که مهندس مواد یا به تعبیر خودمانیتر، موادی شدم؟
فقط اجازه دهید یک نکته را بگویم. در پاسخ من جملاتی مانند ” از بچگی آرزویش را داشتم” یا “اولین رشتهای بود که انتخاب کردم” یا جملاتی مشابه اینها را نخواهید یافت چون مهندس مواد “شدن“ من نتیجهی خیلی چیزهای دیگر “نشدن” من بوده است.
خیلی پیچیده و مبهم شد. باید رفع ابهام شود. خوشبختانه نیازی به استفاده از قانون هوپیتال نیست، همین که شروع به خواندن کنید، همه چیز روشن میشود.
۱- مهندس مواد شدم چون دکتر نشدم.
زمان ما مثل الآن نبود که فوتبالیستها و بسازبفروشها و دلالها و … کعبهی آمال باشند. در آن روزگار، تقریباً تمام پسربچهها، یا میخواستند خلبان شوند یا دکتر. من هم از این قاعده مستثنی نبودم با این تفاوت که کسی در گوش من نخوانده بود که باید دکتر شوم بلکه خودم با تمام وجود به این نتیجه رسیده بودم. داستانش این است:
کلاس اول دبستان بودم. یک روز مادرم متوجه شد که صورتم یک مقدار پُف کرده است. دو سه روز که گذشت، قضیه جدیتر شد و پُف صورتم بیشتر. به مطب دکتر صانعی رفتیم که متخصص اطفال بود. معاینههای معمول را انجام داد اما به نتیجهی مشخصی نرسید. یادم هست به مادرم گفت که به مدت یک هفته، هر چه من میخورم را در یک دفتر، یادداشت کند و هیچ چیزی را از قلم نیندازد. من را هم از رفتن به مدرسه منع کرد. به خانه برگشتیم.
دو سه روز دیگر هم گذشت. تقریباً شبیه ژاپنیها شده بودم. چشمهایم را به زور باز میکردم. یکی از همکلاسیها، هر روز عصر به خانهی ما میآمد و به من که روی تخت دراز کشیده بودم، درس آن روز را میگفت تا از کلاس و مدرسه عقب نیفتم. مادرم هم هر چه آماده میکرد و میپخت را با جزئیات کامل در دفتر مینوشت.
از این به بعد را خیلی شفاف به خاطر نمیآورم. فقط آنچه به یادم مانده این است که پس از چند بار رفت و آمد به مطب، در نهایت دکتر تشخیص داد که من حساسیت یا به قول معروف آلرژی دارم، حساسیت به گل درخت پستهای که گوشهی حیاط خانه بود.
بعد از این ماجرا بود که فهمیدم میخواهم چه کاره شوم… دکتر…. تازه تخصصش را هم معلوم کردم: متخصص کودکان.
در تمام انشاهای مدرسه با موضوع معروف “میخواهید در آینده چه کاره شوید” تکلیفم روشن بود و عزمم برای رسیدن به این آرزو، بسیار جزم اما روزگار خوابهای دیگری برایم دیده بود.
۲- مهندس مواد شدم چون رشتهی انسانی نرفتم.
در دوران راهنمایی کشش زیادی به خواندن پیدا کرده بودم. همه چیز میخواندم از روزنامه و مجله گرفته تا کتاب علمی و رمان. دنیای کلمات، دنیای زیبایی بود. فهمیدم که رشتهای به نام زبان و ادبیات فارسی هست که اگر آن را بخوانم همیشه سر و کارم با کتابهاست. وقتی توصیهنامهی سوم راهنمایی را گرفتم دیدم برای رشتهی دبیرستان به ترتیب علوم تجربی و ریاضی – صنعت – کشاورزی – علوم انسانی – بازرگانی و حرفهای در آن درج شده است. به معاون مدرسه گفتم من ادبیات فارسی را دوست دارم. من را نشاند و یکساعت برایم صحبت کرد که این ترتیب رشته بر اساس معدل است و حیف است تو رشتهی انسانی بروی و آیندهات را تباه نکن و برای رشتهی ادبیات که کار نیست و اگر دکتر و مهندس شدی هم میتوانی کتاب بخوانی و …
خلاصه قانعم کرد که چنین اشتباه هولناکی! مرتکب نشوم و مثل بچهی آدم بروم رشتهی تجربی.
۳- مهندس مواد شدم چون زیستشناسی را دوست نداشتم.
کلاس اول دبیرستان، درس زیست شناسی داشتیم. معلممان آقای شهنازی بود. مردی موقر و نسبتآ مسن که همیشه با یک تیپ کلاسیک سر کلاس میآمد یعنی کت و شلوار و جلیقه. نمیدانم چرا نمیتوانستم با درسهای کتاب ارتباط برقرار کنم. به سیتوپلاسم و هاگ و مغز استخوان هیچ علاقهای نداشتم. حتی نمیتوانستم به راحتی از برشان کنم. نتیجه اینکه کمترین نمرهام در کارنامه مربوط به زیست شناسی بود: ۱۴.
خلاصه … از اینجا بود که از رویا و خیال درآمدم و فهمیدم برای دکتر شدن ساخته نشدهام.
البته یک تلاش نافرجام دیگر هم داشتم. بنا بر توصیهی یک دندانپزشک، تابستان سال دوم یا سوم دبیرستان (دقیقآً یادم نیست)، کتابهای زیست شناسی را گرفتم که بخوانم و مثلاً تغییر رشته بدهم از ریاضی به تجربی اما بیشتر از یک هفته هم نتوانستم تحملشان کنم. همه را داخل یک جعبه کفش گذاشتم و هلشان دادم زیر تخت.
یک ماجرای دیگر در خلال آن سالها اتفاق افتاد که دیگر جای ذرهای تردید برایم باقی نگذاشت که فاصلهی من با دکتر شدن، چند صد سال نوریست.
در دوران دبیرستان رفتم که گروه خونی را تعیین کنم. فقط یادم هست که ایستاده بودم و دیدم یک قطره خون از نوک انگشتم درآمد. همین. دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشمم را باز کردم دیدم درازکش هستم و دو نفر بالای سرم دارند بادم میزنند. یکی از آنها تقریباً فریاد زد: “چرا به ما نگفته بودی از خون میترسی؟”
شما پزشکی میشناسید که فوبیای خون داشته باشد؟
بیخود نیست که میگویند آدمها به مرور زمان قسیالقلبتر میشوند. در سالهای اخیر که آزمایش خون دادهام تنها کاری که کردهام این بوده که چشمانم را بستهام تا عملیات خونگیری را نبینم. فقط همین. هیچ مشکلی هم برایم پیش نیامده.
۴- مهندس مواد شدم چون از برق و الکترونیک سر در نمیآوردم.
در زمان ما طرح کاد (مخفف کار و دانش) برقرار بود و باید در هر هفته یک روز را برای کارآموزی، بیرون از دبیرستان میگذراندیم. یادم هست داروخانه خیلی پرطرفدار بود و پارتی میخواست. مکانیکی، نجاری، عکاسی، کابینتسازی و… جاهای دیگری بودند که میشد رفت.
یکی از دوستان پدرم یک تعمیرگاه تلویزیون داشت و من هم برای طرح کاد آنجا رفتم. طرح کاد برای من دو دستاورد عظیم داشت اول اینکه عدد مرتبط با نوارهای رنگی روی مقاومتها را یاد گرفتم و دوم اینکه فهمیدم وقتی پشت تلویزیون را باز میکنم باید اول با یک پیچگوشتی دوسو، برق موجود در “هایولتاژ” را تخلیه کنم. دستاورد سومش هم این بود که تلفن منزل را سوراخ کردم تا یک LED (که تازه به بازار آمده بود) در آن تعبیه کنم که وقتی تلفن زنگ میزند، آنهم روشن شود! تمام کارها با موفقیت انجام شد و فقط یک مشکل کوچک پیش آمد. اولین روشن شدن LED و سوختن تلفن، همزمان شدند!
اما مهمترین دستاورد طرح کاد برای من اینها نبودند بلکه این بود که به ضرس قاطع! دریافتم دور و بر رشتهی برق و تمام زیرمجموعههایش (الکترونیک، مخابرات، قدرت و…) نباید بپلکم.
۵- مهندس مواد شدم چون تابلونویس نشدم.
در دوران جنگ، خانهی فرهنگ که وابسته به وزارت ارشاد بود، در شهرستانها فعالیت داشت. خانهی فرهنگ شهر ما هم فعال بود اما فقط و فقط در دو رشته هنرجو میپذیرفت، سرودهای انقلابی و خوشنویسی. شنیده بودم که پدربزرگم که معلم بوده، هم دستی در نوازندگی داشته و هم خطی خوش. میگفتند هرکس عروسی داشته، کارتهای عروسی را میداده تا او با خط شکسته نستعلیق بنویسد. اینچنین شد که در کلاس خوشنویسی ثبت نام کردم.
یک همسایه داشتیم که کارمند صدا و سیما بود و بعدازظهرها به مغازهی تابلوسازیش میرفت. وقتی فهمید من خطم بدک نیست از پدرم خواست تا اجازه دهد تابستانها که درسی ندارم، در کارهای مغازه کمکش کنم. پدرم موافقت کرد. بعد از مدتی رضا که هم سن و سال خودم بود، به جمعمان اضافه شد. کار جذابی بود و کمکم خیلی چیزها یاد گرفتم. آنقدر همسایهمان به ما دو تا اعتماد پیدا کرده بود که به تدریج مغازه را به من و رضا سپرد و فقط بعداز ظهرها سری به آنجا میزد.
گذشت و گذشت تا اینکه اوایل تابستانی که از پاییزش به سوم دبیرستان میرفتم، من و رضا را صدا کرد و گفت: “بچهها! هر چی کار تو دست دارید رو جمع و جور کنید و دیگه سفارش جدید قبول نکنید. میخوام مغازه رو تعطیل کنم.” دلیلش را به ما نگفت. شاید به خاطر ناتوانی در پرداخت اجارهی مغازه بود و شاید دلیل دیگری داشت. هر چه بود مسیر من را عوض کرد. مطمئن نیستم ولی شاید اگر آن تابلونویسی تعطیل نشده بود من دیپلمم را میگرفتم و کارم را همانجا ادامه میدادم و به فکر دانشگاه رفتن هم نمیافتادم.
۶- مهندس مواد شدم چون از توضیحات دفترچهی راهنمای انتخاب رشته، چیز زیادی متوجه نشدم.
کنکور را دادم و موعد انتخاب رشته رسید. پدر و مادرم تحصیلات دانشگاهی نداشتند و کس دیگری هم نبود تا راهنماییم کند. مهندسی راه و ساختمان (عمران-عمران) را میشناختم چون از اسمش، رسالتش معلوم بود. نمیدانستم مهندس مکانیک چه کارهایی میکند ولی به نوعی نماد مهندسی به حساب میآمد. از این طرف و آن طرف هم شنیده بودم که یک رشتهی جدید آمده به نام مهندسی صنایع که خیلی رشتهی خوبیست! واقعاً در همین حد!
در دفترچهی راهنمای انتخاب رشته، ریختهگری را در زیرمجموعهی مهندسی مواد قرار داده بودند. ریختهگری را از تصاویر تلویزیون از کارخانههایی مثل ذوب آهن اصفهان میشناختم که محیطی دودآلود با شرایط کار سخت در کنار مذاب را به نمایش میگذاشت که چنگی به دل نمیزد. ناگهان چشمم به جمال شکل دادن فلزات روشن شد.
یعنی چی؟ مگر میشود بدون ذوب کردن، فلز را شکل داد؟ تغییر شکل سرد فلزات چیست؟ هیچ تصوری دربارهی اینها نداشتم. به نظرم جالب آمد. در کنار عمران و صنایع و مکانیک به عنوان آخرین گزینه، یادداشتش کردم.
۷- مهندس مواد شدم چون یکدنده بودم!
در ده سالگی سفری خانوادگی به شیراز داشتیم. همیشه خاطرات آن سفر همراهم بود. به همین خاطر، وقتی انتخاب رشته میکردم، در تمام رشتهها، اول دانشگاه شیراز را انتخاب کردم. در نهایت، رشتهی مهندسی مواد گرایش شکل دادن فلزات شیراز قبول شدم. ترم اول ۱۷ واحد داشتم ولی مشکل اینجا بود که غیر از معارف اسلامی، تمام درسها از جمله فیزیک مکانیک هالیدی و ریاضیات لیتهلد را باید از کتاب انگلیسی میخواندم. یادم هست دکتر براتی استاد درس فیزیک مکانیک، با ما همان جلسهی اول اتمام حجت کرد و گفت: ” ترجمهی هالیدی تو بازار هست و میتونید بخرید ولی یادتون باشه میانترم ۲ ماه دیگه هست به زبان انگلیسی و من سر جلسهی امتحان، معنی هیچ کلمهای رو بهتون نمیگم.” هیچوقت یادم نمیرود ترجمهی چند پاراگراف اول هالیدی، یک بعدازظهر پنجشنبه را گرفت. من هیچ وقت کلاس تقویتی زبان نرفته بودم و تمام واژهها برایم جدید بودند. از آن طرف، کتاب شیمی معدنی با آن متن دشوارش هم بود و چند درس دیگر. باید فکری میکردم.
یک دفتر یادداشت جیبی خریدم که جلدی سبز رنگ داشت. دو ستون در آن درست کردم. یکی برای نوشتن لغت انگلیسی و روبرویش معنی فارسی آن. این دفتر یادداشت، همراه همیشگی من شد: در اتوبوس، تاکسی، هنگام پیاده رفتن تا دانشکده، در مسیر برگشتن از سلفسرویس، حتی به عنوان کتاب داستان قبل از خواب.
۲ ماه به این منوال گذشت. شرایط برایم روز به روز دشوارتر میشد. سختگیری استادان هم مزید بر علت بود. وقتی خانه بودم، در زمستانها فقط یکبار سرما میخوردم که آنهم دو روز بیشتر طول نمیکشید چون مادرم با شیر و عسل و جوشاندههای گیاهی که درست میکرد به دادم میرسید و زود خوب میشدم اما ترم اول دانشگاه تقریباً دائماً در حال سرفه و عطسه بودم.
بگذریم…
در این اوضاع، کارنامهی کنکور به دستم رسید و فهمیدم حد نصاب رشتهی مواد دانشگاه صنعتی شریف را هم آوردهام ولی چون شیراز را زودتر انتخاب کرده بودم، طبیعتاً نامم به عنوان دانشجوی شیراز اعلام شده بود. این فرصت جدید آنهم در آن شرایط، به شدت وسوسه کننده بود و چند روزی به این فکر میکردم که به دانشگاه شریف انتقالی بگیرم. اما یک مانع بزرگ وجود داشت و آن اینکه همیشه از ناتمام گذاشتن کارها بدم میآمد و احساس میکردم انتقالی گرفتن یعنی اینکه از پس سختیها نتوانستهام بربیایم و پا پس کشیدهام. شوخی بردار نبود. پای غرورم در میان بود. نمیتوانستم این سرافکندگی را تحمل کنم.
از فکر این کار بیرون آمدم و دوباره دفتر یادداشت سبز رنگ جیبی را برداشتم و شروع کردم به حفظ کردن معنی لغتها.
پ.ن. ممکن است یک شیر پاک خوردهای بپرسد: “همهی اینها که گفتی درست. اما همش که از فعل ماضی استفاده کردی. کمی هم حال را دریابیم. این را بفرما تا بیاموزیم که چرا هنوز مهندس مواد ماندهای؟“
اگر کسی این سوال را از من بپرسد، در پاسخ میگویم: “سوال بعدی لطفاً!”