داستان متالوژی یا متالورژی را شاید شنیده یا خوانده باشید اما در ادامه، من آن را با نگاه خودم روایت میکنم که امیدوارم نکتهی جدیدی داشته باشد چون از آن داستانهای شیرینی است که به قول حافظ: “کز هر زبان که ميشنوم نامکرر است”
همانطور که قبلاً در داستان موادی شدنم نوشتهام، در دفترچهی کنکور، تاکید بر مهندسی مواد بود و فقط در یکجا صحبتی از متالوژی شده بود که به همین خاطر وقتی به عنوان یک دانشجوی سال صفری وارد دانشگاه شدم، فکر میکردم نام خارجی رشتهام، متالوژی است.
البته برخی دانشکدهها هم بودند که نامشان متالورژی داشت مانند دانشکدهی مهندسی متالورژی و مواد دانشگاه تهران یا دانشکدهی مهندسی مواد و متالورژی علم و صنعت.
حالا که به اینجا رسیدیم بد نیست نقبی به تاریخ بزنیم و ببینیم در گذشتههای دورتر، این رشتهی هزار نام، به چه نامی خوانده میشده است.
آنچه در پایین میبینید تصویر راهنمای سازمان سنجش مربوط به سال ۱۳۵۶ است. اینکه این دفترچه در خانهی ما چه میکند خودش داستان دیگری دارد که بعدها خواهم گفت.
همانطور که میبینید در آن سالها، عبارت متالورژی و ذوب فلزات رایج بوده است.
دکتر ایوب حلوایی، استاد دانشگاه تهران، در پیشگفتار کتابش به نام آشنایی با مواد و متالورژی خاطرهای ذکر کرده که نشان میدهد بدفهمی نام این رشته، ریشهدار و قدیمی است.
“به خاطرم میآید که در سال ۱۳۵۴ که در کنکور سراسری در رشته مهندسی متالورژی دانشگاه تهران پذیرفته شدم، در پاسخ به سوال افرادی که میپرسیدند در چه رشتهای قبول شدهای؟ میگفتم ذوبآهن. چون در آن زمان واژهی متالورژی در جامعه کاملا نامفهوم بود و بیشتر شبیه یک رشتهی مربوط به علوم پزشکی جلوه میکرد. متاسفانه این مسئله هنوز هم حتی در بین دانشجویان این رشته مصداق دارد و آنها فهم درست و دقیقی از مهندسی متالورژی و مهندسی مواد ندارند.”
با اجازهی شما بازمیگردم به مهرماه ۱۳۷۰ و ادامهی روایت داستان خودم.
برای انتخاب واحد ترم اول وارد بخش مواد شدم. آن موقع مثل الآن نبود که دانشجویان تازهوارد، جشن شکوفهها! داشته باشند. اصلاً خبری از استقبال و جشن و خوشآمدگویی و آشنایی با اساتید و … نبود و ما یکهو از دبیرستان پرت میشدیم وسط دانشکدهی مهندسی. یک خاطرهی خندهدار از این ناآشناییها دارم که هروقت یادش میافتم ناخودآگاه خندهام میگیرد وشاید باعث انبساط خاطر شما هم بشود:
زمان دایناسورها که من دبیرستان میرفتم، وایت برد نداشتیم… فقط گچ بود و تخته سیاه. در مدرسه هم تابلوی اعلانات داشتیم که یک محفظهی فلزی بود با دو شیشهی لغزنده. چند روز بعد از اعلام نتایج کنکور، به شیراز رسیدم و با پرس و جو، چشمم به دیدن میدان نمازی و دانشکدهی مهندسی، روشن شد. بخش مواد را هم با از این و آن پرسیدن، پیدا کردم. استاد مشاورم دکتر مشکسار بود. خوشبختانه بالای در اتاق استادان، نامشان روی یک قاب کوچک نوشته شده بود. وارد شدم و سلام کردم. دکتر، اسمم را پرسید و بعد به لیستی که دستش بود نگاه کرد و گفت: ” شانست خوبه. نباید درس “پیش” ورداری. لیست درسای ترم اول تو بُرد زده شده … برو ببین…” حقیقتش رویم نشد بپرسم بُرد چیه؟ از دفتر دکتر بیرون آمدم. از یکی از سال بالاییهایی که آنجا بود پرسیدم “ببخشید… شما میدونید کجا میتونم بُرد رو پیدا کنم؟” یک نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: “همون مستطیلی که روی دیوار پشت سرته، اسمش بُرده”
خلاصه … ترم اول، شیمی معدنی و ترم دوم، کریستالوگرافی را پاس کردم و رسیدم به ترم سوم و درس متالورژی فیزیکی. ریفرنس این درس کتاب AVNER بود و اینجا بود که برای اولین بار با METALLURGY که با فونتی زمخت و اندازهای بزرگ روی جلد کتاب نوشته شده بود، رو در رو شدم.
بعله… در این زمان بود که ناگهان با این پرسش مهم فلسفی مواجه شدم که متالوژی درست است یا متالورژی؟
اینترنتی نبود که به آن متوسل بشوم. به سمت استادان رفتن برای پرسیدن چنین سوالی هم که ریسک زیادی داشت چون اصولاً برای پرسیدن هیچ سوالی به دفتر استاد مراجعه نکرده بودم. سر کلاس هم که بیمقدمه نمیشد پرسید یا شاید من بلد نبودم. با کتابهای مرجع و فرهنگنامهها هم که آشنا نبودم. (جالب است برایتان بگویم بعد از پایان لیسانس با دو تا از این فرهنگنامههای معتبر که تصویرشان را در زیر گذاشتهام، آشنا شدم اما در هیچیک از اینها دربارهی اتیمولوژی یا ریشهشناسی یا اصطلاحاً وجه تسمیهی واژهی متالورژی صحبتی به میان نیامده است.)
خلاصه چارهای نبود جز اکتفا کردن به شنیدهها. یک هم ورودی داشتیم که کلاس زبان رفته بود و میگفت: ” این که – ر – داشته باشه یا نه بستگی داره به لهجه یا اَکسنتی که تلفظ میشه. چون تلفظ اون متفاوته پس نوشتنش به هر دو صورت درسته”
فکر میکنم تصویر زیر گویای توضیحات دوستم باشد.
شاید اینهمه دعوا و قلمفرسایی بر سر یک ” ر ” ناقابل، به نظرتان مسخره بیاید اما چه میدانید چه افرادی که سرنوشتشان به خاطر آن عوض نشده است و چه زندگیهایی که از هم نپاشیدهاند و چه جانهایی که از دست نرفتهاند! اگر باور ندارید به نمونهی زیر که از دوستم مهدی شنیدهام توجه بفرمایید:
“بعد اینکه قبول شدم معلم گرانقدر فیزیک ته دلم رو خالی کرد که اگه متالوژی قبول شدی خوبه، درباره شناخت فلزاته ولی اونکه یه ،، ر ،، اضافه داره، متالورژی، رشته خوبی نیست!”
آقایان متالورژ در دوران خدمت سربازی هم ممکن است گرفتار نام رشتهشان شوند. نمیدانم این حکایت را شنیدهاید یا نه که یک سرباز که مدرکش لیسانس متالوژی بود، موقع تقسیم افتاد در بیمارستان و بعدها متوجه شد تقسیمکنندگان محترم، متالوژی را با پاتولوژی و رادیولوژی و اورولوژی و امثالهم اشتباه گرفتهاند.
اگر هنوز قانع نشدهاید مجبورم سربازی خودم را مثال بزنم. در آن زمان خدمت سربازی ۲۴ ماهه بود که شامل ۲ ماه آموزش مقدماتی و ۲ ماه آموزش تخصصی بود. من دو ماه ابتدایی را در پادگان صفر یک ارتش آموزش دیدم و بعد برای دو ماه آموزش تخصصی منتقل شدم به پادگان لویزان تهران در رستهی سررشتهداری که مربوط به تدارکات مواد خوراکی و پوشاک و سایر اقلام مشابه مورد نیاز سربازان است. میدانید چرا؟ چون مدرکم مهندسی مواد بود و احتمالاً رشتهام را با مواد غذایی یا رشتهی مشابه دیگری اشتباه گرفته بودند.
تا اضافهخدمت نخوردهایم اجازه بدهید برگردیم به ادامهی داستان…
تکلیفم هنوز با رگ و ریشهی متالورژی روشن نشده بود و این سرگشتگی فلسفی من ادامه داشت تا رسیدم به سال ۷۶ و زمانی که در دانشگاه تدریس میکردم.
روزی از روزهای خدا، در لحظهای تاریخی، ناگهان، مثل دیدار مولوی و شمس، به گمگشتهام رسیدم… فکر میکنید کجا؟
خودتان را به زحمت نیندازید چون اصلاً احتمالش را هم نمیتوانید بدهید.
آنجا که پاسخ پرسش چندینسالهام را پیدا کردم نه در یک کتاب یا ژورنال تخصصی و نه در گفتگو با یک مهندس یا استاد دانشگاه بود… جایی که یافتمش دقیقاً منتهیالیه سمت چپ آخرین صفحهی روزنامهی همشهری بود!
انگار دنیا را به من داده بودند… حسی شبیه ارشمیدس در وان حمام پیدا کرده بودم. فقط چون در حال خواندن روزنامه در اتوبوس شرکت واحد بودم نمیتوانستم بیرون بدوم و فریاد اورکا… اورکا… سر دهم.
آن بریدهی روزنامه را هنوز هم پس از گذشت حدود ۲۵ سال، نگه داشتهام. نمیدانم چه کسی آن پاسخ کوتاه را نوشته است چون نام و نشانی از نویسنده در آن نیست اما برای من چون ریختن آبی بر آتش بود.
اولین کاری که کردم این بود که فردای آن روز یک کپی بزرگ از آن گرفتم و در تابلوی اعلانات روبروی اتاقم در دانشگاه نصب کردم بعدش هم در اولین کلاسی که داشتم از دانشجویانم پرسیدم: ” کی میدونه متالوژی درسته یا متالوژی؟” و آنها را به آن تابلوی اعلانات ارجاع دادم. خلاصه … چند هفتهای از این کشف تاریخی سرمست بودم!
چند ماه بعد، نوشتهی همین بریدهی روزنامه در ابتدای جزوه ای ۱۲ صفحهای قرار گرفت که توسط منشی بخش با نرم افزار زرنگار تایپ شد و در اختیار دانشجویان قرار گرفت که در آن سعی کردم متالورژی را معرفی کنم.
کمکم رسم خوب استقبال از دانشجویان جدید رایج شد و خوشبختانه این جزوه از طریق گروه علمی دانشجویان مواد شیراز، در اختیار دانشجویان ورودی جدید قرار گرفت و در شمارهی هفتم فلز نیز با عنوان متالورژی از سپیدهدم تاریخ تا امروز به چاپ رسید. این مقدمه که به تفاوت متالوژی و متالورژی پرداخته بود، به لطف گسترش اینترنت و فضای مجازی، به صورتهای مختلف نشر پیدا کرد و بارها و بارها، دیده شد.
بیش از بیست سال از آن سالها میگذرد اما هنوز هم گاهی چیزهایی میبینم که شگفتزده میشوم. برای نمونه ۲ مورد را در ادامه آوردهام:
شگفتانه ۱ موسسه استاندارد و تحقیقات صنعتی ایران از سال ۱۳۹۰ به سازمان ملی استاندارد تغییر نام داده و زیر نظر مستقیم ریاست جمهوری قرار گرفته است. این سازمان بخشهای مختلفی دارد که یکی از بخشهای آن مکانیک و فلزشناسی! است.
نکته اینجاست که خانم مهندس پیروزبخت که تا همین دو ماه پیش به مدت ۷ سال ریاست این سازمان را برعهده داشتند و پیش از آن نیز سالها مدیر همین بخش مکانیک و فلز شناسی بودهاند، در این مورد اقدامی انجام ندادند. موضوع زمانی جالبتر میشود که بدانید ایشان متالورژ هستند!
شگفتانه ۲ “این رشته از منفکات رشته مکانیک جامدات است که از سال ۱۳۷۵ در دانشگاههای ایران تدریس میگردد.”
جملهی بالا دُرافشانی ویکیپدیای فارسی در مورد متالورژی است! کلاً پنج پاراگراف دارد اما خواندن بعضی از جملاتش، دود از کلهی آدم بلند میکند. امیدوارم یک شیرزن یا شیرمرد پیدا شود و ویرایشش کند. لینکش اینجاست.
برای اینکه فقط در نقش منتقد ظاهر نشده باشم یک پیشنهاد میدهم. پیشنهادم این است که به طور رسمی یک روز به عنوان روز متالورژی اعلام شود. قرار نیست چرخ را از نو اختراع کنیم چون این مناسبت از ۶۰ سال پیش در هندوستان برگزار میشود که میتواند الگوی خوبی باشد. جزئیات برنامههای این رویداد و مسابقات و بزرگداشتها و نیز جوایزی که اهدا میشود را میتوانید در اینجا و اینجا ببینید.
حتی برای گسترش چتر آن، میتوان آن را روز مهندسی مواد و متالورژی هم نامید که وقتی حوزهی کاربرد و نقشی که MSE در زندگی ما ایفا میکند را میبینیم، بیشتر به لزوم معرفی همگانی آن، پی میبریم.
میخواستم همینجا نوشتارم را به پایان برسانم اما دلم نیامد یادی نکنم از متالورژهایی که به معنای واقعی کلمه متالورژ بودند و اگرچه نام و نشانی از آنان باقی نمانده اما دست ساختههای زیبا و یادگارهای ارزشمندشان به زمان ما رسیده و میتوانیم مهارت و هنرشان را ببینیم و آفرین بگوییم.
اگر میخواهید هنرنمایی نیاکان متالورژ را ببینید، پیشنهاد میکنم دیداری از موزهی رضا عباسی واقع در خیابان شریعتی تهران، نرسیده به پل سیدخندان داشته باشید. من سه سال پیش از آنجا بازدید کردم و واقعاً برایم تجربهی دلپذیر و ماندگاری شد.
در پایان دوست دارم یادی از متالورژهایی که متالورژ نشدند هم بکنم. معروفترینشان علی دایی است که بخاطر توپهایی که با ضربهی سر (هِد) گل میکرد به شوخی میگفتند تنها متالورژی هست که از سرش استفاده میکند! محمد ُمرسی رئیس جمهور پیشین مصر هم، فوقلیسانس متالورژی داشت. پیمان معادی که بازیگر و کارگردان است، از دانشگاه آزاد کرج، لیسانس متالورژی گرفته است.
موضوع جالبی رو انتخاب کردید. از جشن شکوفهها گفتید، یاد جشن خودمون افتادم. توی “جشن شکوفهها”ی ما، سال بالاییها بنا به یه سنت قدیمی، یه داستان عجیبی پیاده کردن! سال ۸۷، همه مون رو بردن تو یه سری کلاس، گفتن یه امتحانی هست از MIT، نفرات اول و دوم پذیرش میگیرن! به بچههای سال اولی شریف گفتن مجانی میتونن پذیرش بگیرن! دقیقا مشابه باج دادن به بچه با شکلات! تقریبا دیگه کاری نبود که ازمون بخوان و انجام ندیم!
سوالارو که گذاشتن جلومون، یهو یکی از مراقبین که خیلی هم اخمو بود، گیر داد به یکی از دخترا و با دعوا از جلسه پرتش کرد بیرون!! همه ماستهارو کیسه کرده بودیم. داشتم جواب میدادم که رسیدم به سوالات مذهبی، درباره تیمم و… با خودم گفتم آخه این چه سوالاییه! واسه MIT هم دست از سر ما برنمیدارن!!؟ این شد که به یکی از مراقبها اعتراض کردم. در کسری از ثانیه، اخموترین مراقب که یه آقایی بود اومد سراغم و الکی شروع کرد داد زدن! من هم جوان بودم و خلاصه (درست یا غلط) به طور کامل از خجالتش درومدم! ? اونم البته کم نیاورد و هی تهدید کرد به کمیته انضباطی و… آخرش برگه رو به نشانه اعتراض دادم پس دادم و گفتم این سوالات احمقانه س و این آزمون صلاحیت سنجش ماهارو نداره! من اصلا همچین آزمونی رو قبول ندارم و رفتم بیرون. (دقت کنید که لحظهای شک نکردم توی اینکه آزمون واسه MITه!!) تو بازه زمانی ای که وایسادم تا دوستام آزمونشون تموم شه، تازه ذهنم آزاد شد و به این فکر کردم که “امکان نداره” این سوالات احمقانه برای MIT باشه و امکان نداره MIT امتحانهایی تا این حد بی انضباط بگیره.
پ.ن: بعد از اینکه ماجرا تموم شد، آقای مراقب اومد کلی عذرخواهی کرد و گفت که عصبانیتش جزئی از برنامه بوده و خلاصه حل شد ماجرا. جالبه برام با اینکه احتمالا چندین سال هم دانشکده ای بودیم، به جز اون روز، هیچ تصویر دیگهای از این بنده خدا ندارم!
پ.ن۲: بعدتر شنیدم سوالات رو برای ورودیهای سال بعد ویرایش کردن که باورپذیرتر باشه! البته الان فکر میکنم دیگه باید چند سالی باشه که جمعش کردن با این وضع تحریمها.
بعدتر توی اردوی سال اولیها که هر سال مشهد بود و سال ما به خاطر ماه رمضون، تهران (هیچ وقت نفهمیدم دلیلش چی بود!! چند سال بعدش هم ماه رمضون بود، اما دوباره بردن مشهد!) سال بالاییها و چند تا استاد اومدن برامون از رشته مون گفتن و حکایت این “ر” عظیم الشأن رو تعریف کردن. بعدتر سر کلاس شکلدهی، دکتر اکبرزاده حدود ۲۰ دقیقه درباره اهمیتش طوری توضیح دادن که بعد از اون دیگه حکم آبرو پیدا کرد برای ما! (چیزی شبیه میم واسه میم شیمی ها)
یادمه توی بازدید از کارخونه ایران ذوب هم همون یه دونه مهندس مواد کل کارخونه، خیلی تاکید میکرد روی این “ر”!
درود سرکار خانم ارژنگ. بسیار سپاسگزارم که خاطراتتان را با حوصله و زیبا، نوشتهاید.
راستش را بگویم با خواندن ماجرای جشن شکوفهها، هم خشمگین شدم و هم حرص خوردم! ببخشید این را میگویم ولی مگر این سالبالاییهای شما بزرگتر نداشتهاند تا راهنماییشان کنند که نباید چنین مراسم سادیستیکی را برای دانشجویان معصومی که به دانشگاه به عنوان کعبهی آمال نگاه میکنند و تحقق آرزوهایشان را در آنجا میجویند، برگزار کنند؟ آنگونه که نوشتهاید یکبار هم نبوده که بگوییم اشتباه شده بلکه سوالات را ویرایش هم میکردهاند و رویژن میزدهاند! احتمالاً الآن آن سال بالاییهای دیروز، درحال چرخاندن چرخهای صنعت هستند یا شاید هم در کسوت دانشیار و استادیار در حال خدمت به جوانان این مرز و بومند فقط امیدوارم که در گذر روزگار، آبدیده (آبداده) شده باشند که اگر غیر از این باشد همه باید زیر لب این بیت خیام را زمزمه کنیم که:
از مدرسه بر نخواست یک اهل دلی
ویران شود این خرابه، دارالجهل است.
راستش سال بالاییهای ما هم از سالهای بالاتر یاد گرفته بودند. جشن خودجوش بود و طبیعتا (حداقل در این قسمت) هیچ نظارتی نبود. البته تقریبا همه خیلی راحت بودن با اون آزمون کذایی، ظاهرا فقط من خیلی جدی گرفته بودم ?
البته از حق هم نگذریم، بچههای انجمن علمی ای که مسئول این جشن بودن، از پایهترین و فعالترین ها بودن. تقریبا اگه همت و پیگیری اونها نبود، هیچ اردویی برگزار نمیشد، خصوصا با محدودیتهای جنسیتی دانشگاه.
متاسفم که موجب ناراحتیتون شد، ولی من به عنوان یه اتفاق جالب/غیرمعمول تعریفش کردم ?
درباره اون عزیزان هم نگرانشون نباشید، تقریبا همه ایران نیستند، آخرینشون یه سال قبل از کرونا رفت. اون چندتایی هم که هستن تا جایی که من خبر دارم دیگه موادی نیستن.
در این باره من و خیام همنظریم: ویران شود این خرابه…
سلام کامران عزیز
مثل همیشه جالب، کامل و موجز بود و لذت بردیم.
درود حسن جان. سپاس از مهرت.
با درود خدمت شما استاد عزیز
مطلب بسیار مهم و جالبی بود که واقعا زیبا ارائه کردید .
بعضی دوستان گله میکنن که خیلی حساس هستید حالا فرقی نمیکند .
ولی همین فرق های کوچولو زندگی ها به فنا داده
یک نمونه جالب برای خود من پیش آمده :
صفر در نوشتار فارسی توخالی است یا توپر
عموماً تحصیلکرده های مهندسی یا رشته ریاضی میگن توخالیه
وکیل بنده متالورژ بودن و در نوشتن آدرس همین سوتی رو لطف کردن بعداً هم مطابق اخلاق مرسوم ایرانی ها زدن زیرش .
همین اشتباه باعث شد 206 نوشتن 2.6
این اشتباه کوچک برای من یک میلیون تومان هزینه برداشت و کلی مشکلات جانبی دیگر.
پیروز باشید سپاس از روشنگری های شما
باز هم زیبا. باز هم متالورژی. یاد دکتر مشکسار و تمام بزرگواران گرامی.
راستی کدوم مهدی منظورت بود؟ الان کجاست و چه میکنه؟
سپاس هومن عزیز. این خاطره را مهدی آذینفر برایم تعریف کرد که آن زمان دانشجوی ارشد بودم و مقیم هتل ملاصدرای شیراز!
درود بر کامران عزیز
از دقت به نکات ریز گفتی و من یاد دکتر شریعت افتادم و نقل قول معروف ش از صادق هدایت. و حساسیت ش درباره اعداد.
برای خود من سالها طول کشید تا اون همه حساسیت رو درک کنم. و حق بدم بهش که اونقدر عصبانی بشه. شاد باشی