کامران خداپرستی

روپوش آزمایشگاه

 

عزا گرفته بودم. من با این نامه باید چه می‌کردم؟ روی میزم بود و نمی‌توانستم نگاهم را از رویش بردارم.

در جلسه‌ی شماره‌ی … مورخ … شورای معاونین، تصمیمات زیر اتخاذ گردید:

آزمایشگاه رنگ و پوشش                   روپوش سفید

آزمایشگاه تجزیه دستگاهی                روپوش سفید

آزمایشگاه آنالیز سوخت و روغن          روپوش سفید

کارگاه ساخت                                 لباس کار خاکستری

آزمایشگاه متالورژی                        لباس کار خاکستری

…                                            …

…                                           … 

 

روپوش سفید همیشه برایم نماد آزمایشگاه بود. همان روپوشی که اولین بار در آزمایشگاه شیمی دانشگاه تنم کرده بودم، همانی که پوشیده بودم وقتی در آز متالوگرافی دانشگاه، نمونه را پولیش و اچ می‌کردم.

به هیچ وجه نمی‌توانستم تصورش را هم بکنم که با یک کاپشن خاکستری رنگ پشت میکروسکوپ بنشینم و تفسیر ساختار انجام دهم.

باید کاری می‌کردم، ولی چه کاری؟

به فردی که این پیشنهاد را مطرح کرده بود زنگ زدم و گفتم: «بزرگوار! ما که در آزمایشگاه روپوش سفید می‌پوشیم. الآن چه ضرورت جدیدی ایجاد شده که باید آن را کنار گذاشته و بجایش لباس کار بپوشیم؟» در جواب گفت: «اولاً شما در آزمایشگاه کوره و اره‌ لنگ و کاتر هم دارین و روپوش سفید مناسب کار شما نیست دوماً روپوش سفید زود کثیف می‌شه و از همه مهمتر اینکه این نامه به امضای رئیس پژوهشگاه هم رسیده و لازم الاجراست.» 

به فکرم رسید شاید سند و مدرک، کلید این قفل باشد. از اینترنت چند تا عکس پیدا کردم که در آنها چند نفر با روپوش سفید مشغول کار در آزمایشگاه متالورژی بودند. آن ها را پرینت گرفتم و چند خطی هم درباره‌ی آزمایشگاه‌های مختلفی که دیده بودم (دانشگاهی و پژوهشی و صنعتی) نوشتم.

فکرم کاملاً اشتباه بود چون مدیرم و مدیر مدیرم که هر دو متالورژ بودند، التفاتی به اسناد و مدارک نکردند. کاملاً روشن بود که یا برایشان مهم نبود و یا اینکه چون دستور از بالا آمده بود، نمی‌خواستند ساز مخالف کوک کنند.

چند هفته‌ای گذشت. روپوشهای سفید را روی چوب‌لباسی آویزان کردیم و لباسهای کار خاکستری‌رنگ را تحویل گرفتیم و اجباراً می‌پوشیدیم.

همه‌ی درها را به روی خودم بسته می‌دیدم اما نمی‌خواستم دست‌هایم را به نشانه‌ی تسلیم بالا ببرم. یک دفعه فکری به نظرم رسید.

یادم آمد یکی از مدیران (که در جلسه‌ی مصاحبه‌ی استخدامی من هم حضور داشت) چندین بار از آزمایشگاه بازدید کرده و اصرار زیادی روی نظم و ترتیب داشت و حتی از لکه‌ای که بخاطر ریختن اچانت روی کف سرامیکی آزمایشگاه ایجاد شده بود، به‌سادگی نمی‌گذشت. دل را به دریا زدم. به منشی‌اش زنگ زدم و درخواست کردم وقتی برایم در نظر بگیرد تا فقط ۱۰ دقیقه با ایشان صحبت کنم. منشی گفت اگر فقط ۱۰ دقیقه کارت طول می‌کشد راًس ساعت ۳ اینجا باش.

در وقت مقرر، به دفتر ایشان رفتم. چهره‌ی من را یادش نبود. خودم را معرفی کردم و نظرم را در مورد آن نامه‌ی کذایی بیان کردم. در آخر گفتم: «من یکسری عکس هم پیدا کرده‌ام که…» حرفم را قطع کرد و گفت: «نیاز به چیز دیگه‌ای نیست. وقتی شما به عنوان یک کارشناس که رشته‌ات هم هست داری حرفی می‌زنی، حتماً درست است.» همانجا تلفن را برداشت و به پیشنهاد‌ دهنده‌ی طرح زنگ زد و گفت: «برای رنگ روپوش آزمایشگاه متالورژی استثنا قائل بشید و نظر مسئول آزمایشگاه را لحاظ کنید.» 

تشکر کردم و بیرون آمدم. ۱۰ دقیقه وقت خواسته بودم ولی ۵ دقیقه هم طول نکشید و به خواسته‌ام رسیدم.

از آن به بعد، مثل گذشته، با روپوش سفید، پشت میز کارم در آزمایشگاه می‌نشستم.

 

پی‌نوشت:            معمولاً پی‌نوشت برای نوشتن چیزهایی است که حاشیه‌ای هستند و در متن اصلی جایشان نیست اما این پی‌نوشت خودش متن اصلیست.

متاسفانه دیروز با‌خبر شدم آن مدیری که امضا خودش را نادیده گرفت و به حرف جوانی کم سن و سال اعتماد کرد، دیگر در میان ما نیست و رخت از این دنیا، بربسته است. همان مدیری که من در ۴ سالی که در پژوهشگاه بودم فقط ۲ بار پیشش رفتم، یکبار برای مصاحبه‌ی استخدام و بار دیگر برای اعتراض به تغییر رنگ روپوش آزمایشگاه متالورژی.

 

آن مدیر، دکتر رنجبر، رئیس پژوهشگاه نیرو بود. یادش گرامی.

 

خروج از نسخه موبایل