کامران خداپرستی

بر دامن دماوند

سال ۱۳۸۰ عضو یک گروه کوهنوردی شدم و آخر هفته‌ها در برنامه‌هایشان شرکت می‌کردم… دربند، گلاب‌دره، درکه، کلکچال، پیاز چال، دار آباد، امام‌زاده داوود، دشت هویج، غار یخ‌مراد، شیرپلا، توچال و …

سال ۱۳۸۲ قرار شد پس از انجام چند برنامه‌ی آمادگی، به بام ایران یعنی دماوند صعود کنیم. آخرین برنامه پیش از صعود به دماوند، رفتن به بارگاه سوم بود که سرپرست برنامه می‌خواست گزارشی خلاصه از این صعود نوشته شود و من داوطلب شدم تا آن را بنویسم.

آنچه در ادامه می‌خوانید گزارشی است که به قلم من نوشته شد و با تغییرات اندکی، در این وبسایت قرار می‌دهم تا به یادگار بماند.

صبح پنجشنبه

صدای زنگ ساعت را می‌شنوم، ساعت سه و نیم صبح است. یادم می‌آید که افراد با تجربه‌ی گروه چقدر تأكيد کرده بودند که همه باید خوابی کامل و راحت داشته باشند اما من دیشب شاید یک ساعت هم نخوابیدم. فکر کردن به لحظه‌های هیجان‌انگیزی که در پیش داشتم، خواب را از چشمانم ربوده بود. برای آخرین بار کوله‌پشتی را وارسی می‌کنم تا همه چیز درست و سر جای خودش باشد. بند کفشم را محکم می‌بندم و راهی می‌شوم.

قرار است همه ساعت یک ربع به ۵ در میدان شعاع باشند. بیست دقیقه زودتر به محل قرار می‌رسم. فکر می‌کردم اولین نفر باشم، اما سرپرست برنامه زودتر از من آنجاست. بچه‌ها یکی‌یکی از راه می‌رسند. بعضی از پدرها و مادرها هم برای بدرقه کردن فرزندانشان آمده‌اند. خوشحالی را در چشمان آنها می‌بینم. شاید خوشحالی آنها از این بابت است که فرزندانشان فرصت پیمودن راههایی، اندوختن تجربه‌هایی و آموختن درسهایی را یافته‌اند که می‌توانند آنها را در گذر از فراز و نشیب‌های زندگی یاری کنند. شاید هم از این خوشحالند که فرزندانشان کوهنوردی را انتخاب کرده‌اند چرا که کوهنوردی زندگی است. راستی کدام ورزش را می‌توان سراغ گرفت که این قدر به زندگی نزدیک باشد؟ به هر حال این واقعیت کوهنوردی است که انسان در کوه، زندگی را به زندگی پیوند می‌زند.

حرکت از تهران

عقربه ها ساعت ۵ صبح را نشان می‌دهند. بالاخره مینی بوس هم از راه می‌رسد. بچه ها یکی یکی سوار می‌شوند. مینی‌بوس به راه می‌افتد. هنوز خورشید طلوع نکرده، اما رفت و آمد ماشین‌ها خبر از بیداری شهر می‌دهد. صدای سرپرست برنامه را می‌شنوم. او ابتدا به همه خوش‌آمد می‌گوید و اندکی در مورد اهداف این برنامه توضیح می دهد. سپس تک‌تک بچه ها را با ذکر مسئولیتهایشان معرفی می‌کند. با خودم فکر می‌کنم چه انگیزه‌هایی افراد را به کوه می‌کشاند؟ به یاد حرفهای آقای آقاجانی رئیس فدراسیون کوهنوردی می‌افتم:

«کوه و کوهنوردی بستری است که مخاطبین متعدد و فراوانی دارد. عده‌ای به صورت تفریح به کوه نگاه می‌کنند، پرکردن اوقات فراقت دید عده‌ای دیگر است و در نهایت عده‌ای با این مسئله زندگی می‌کنند. بخش کوچکی هم ورزش می‌کنند. به اعتقاد خود من کوهنوردی یک نوع زندگی‌کردن است با محیط کوهستان البته با اهداف مختلف. یک نفر به کوهستان می‌رود که تنها باشد. دیگری می رود که با معبود باشد. آن دیگری هم می‌رود تا از مشکلات فرار کند و تمام اینها با هم تفاوت دارد. قطعأ صعود یک پیرمرد ۷۰ ساله به قله اورست با جوان ۲۲ ساله از نظر فلسفه با هم فرق می‌کند. وقتی من به کوهستان ملحق می‌شوم زندگی عوض می‌شود. همه چیز تغییر می‌کند. وقتی انسان در این محیط قرار می‌گیرد از بسیاری مسائل مادی خارج می‌شود. شما در هیچ فعالیت ورزشی امکان فکر کردن ندارید. اگر در شطرنج فکر می‌کنید فقط برای جابجایی مهره‌ها به منظور بردن یا باختن است. در کوهستان این طور نیست. شما در کوهستان با تمام ابعاد وجودیتان فکر و حرکت می‌کنید. تعمقی که شما در طول این فعالیت دارید هیجان خاص یک رشته ورزشی مثل فوتبال با بسکتبال نیست. تمام اینها در قالب تفکرات شما می‌گنجد. جمله‌ای از یکی از کوهنوردان بزرگ دنیا نقل می‌کنم. از او می‌پرسند چرا شما به آنجا می‌روید؟ می‌گوید: چون آن، آنجا وجود دارد. چون این کوه اینجا وجود دارد.»

کم کم کوهها و دره‌‌های زیبا پدیدار می‌شوند. از جاجرود، رودهن و آبعلی می گذریم. چشم انداز رودخانه‌های جاری در عمق دره‌ها و سبزه‌های دامنه‌ی کوهساران، آثار خستگی و سستی زندگی شهری را از وجودمان دور می‌کند. ساعت ۷ صبح است. یکی از اعضای گروه مطالب جالبی در مورد دلیل مقدس بودن کوه دماوند جمع‌آوری کرده است که به هریک از همراهان یک نسخه از آن داده می‌شود. مقاله را با دقت می‌خوانم. در‌می‌یابم که دماوند و رشته کوه البرز در افسانه‌ها و اسطوره‌های ما از چه جایگاه بلندی برخوردار است. بسیاری از این افسانه‌ها و اسطوره‌ها برایم تازگی دارد اما یکی از آنها برایم بسیار آشناست. افسانه ” آرش را می‌گویم.

«پس از آنکه افراسیاب بر منوچهر غلبه نمود، قرار بر این شد که حدود خاکی ایران و توران مشخص شود. در این هنگام گویند آرش تیر و کمانی بر چله برکشید و تیر از شست رها کرد و خود جان تسلیم نمود و باد تیر را با خود برد تا… گویند این تیر از کوه دماوند رها شده است.»

من اولین بار سال‌ها پیش در کتاب فارسی کلاس پنجم دبستان با آرش آشنا شدم. زنده‌یاد سیاوش کسرایی آنقدر هنرمندانه و تأثیرگذار منظومه‌ی آرش را سروده بود که هنوز هم پس از گذشت سالها، صدای خانم معلم در گوشم طنین انداز است:

« …

منم آرش

چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن

منم آرش، سپاهی مرد آزاده

به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را

اینک آماده

… »

 

به سمت گوسفند‌سرا

ساعت ۷ صبح است و ما به امامزاده هاشم رسیده‌ایم. از این به بعد هوا مه‌آلود است. کوههای اطراف جاده همگی خود را در مه پنهان کرده‌اند. ناگهان با منظره‌ی شگفت انگیزی روبرو می‌شوم. دماوند لحظه‌ای خودش را از مه بیرون می‌کشد؛ باشکوه، سر به فلک کشیده و رازآلود. درست به همان عظمتی که در رویاهای کودکی‌ام با آرش همراه شده بودم و به آن می اندیشیدم. دوباره در مه فرو می‌رود. همینطور که مینی بوس پیچ و خم جاده را طی می‌کند حریصانه دو طرف جاده را برای دیدنش جستجو می کنم. ساعت هفت و نیم است و به پلور رسیده‌ایم. بازهم یک بار دیگر دماوند خودنمایی می‌کند. با خود می‌اندیشم این همه زیبایی و عظمت را به چه چیز می‌توان تشبیه کرد؟ به آرامش عشق، به لطافت نسیم، به رهایی موج، شکوفاتر از بهار، درخشان‌تر از آفتاب، آبی‌تر از آسمان، سبزتر از جنگل، سپیدتر از سپیده یا زلال‌تر از آب؟ اما نه. دماوند، دماوند است و این خود رساترین تعبیر و تشبیه است. بالاخره به گوسفندسرا می‌رسیم. از مینی‌بوس پیاده می‌شویم. از اینجا به بعد باید پیاده ادامه‌ی مسیر بدهیم. دماوند در جلوی دیدگانم قرار دارد. از اینجا چقدر آرام و دوست‌داشتنی به نظر می‌رسد. انگار آغوش گشوده و تو را به سوی خویش فرا می‌خواند.

به سوی بارگاه سوم

صبحانه‌ی مختصری صرف می‌کنیم و کوله‌پشتی‌ها را روی دوش می‌اندازیم. باید قدم در دامنه‌ی دماوند بگذاریم. هوا صاف است و تنها ابرهای سفید و پراکنده‌ای در آسمان دیده می‌شود. نسیم خنکی می‌وزد. گلهای وحشی زرد و سفید رنگ با آراستگی تمام به ما خوش‌آمد می‌گویند. شرایط برای صعودی خوب و به یادماندنی مهیاست. همینطور که قدم برمی‌دارم، به دور و برم نگاه می‌کنم. نقاش طبیعت با هنرمندی تمام، رنگها را ترکیب کرده و بر بوم زمین کشیده است. حتی سنگ‌ها هم هزار رنگ دارند. دریاچه لار در دوردست پیداست، تلالو نور خورشید در آب دریاچه منظره‌ای چشم نواز پیش رویمان قرار می‌دهد. در مسیر صعود با چند گروه کوهنوردی برخورد می‌کنیم. گروهی از مشهد، گروهی از گنبد‌کاووس، گروهی از انجمن کمک به بیماران سرطانی و … به همه خسته نباشید می‌گوییم. اینجا بوی عطر گلها هوا را پر کرده است. دلمان می خواهد ساعت‌ها بنشینیم و مشام خود را از این عطر طبیعی سرمست کنیم اما باید به حرکتمان ادامه دهیم. کم کم پرچم بارگاه سوم از دور دیده می شود. حدود ۴ ساعت است که در حال حرکت هستیم.

بارگاه سوم

سفر کوهستانی ما به مقصد رسیده است و گام بر بارگاه سوم دماوند در ارتفاع ۴۱۵۰ متری می‌گذاریم. پیش از ما سه نفر از اعضای گروه به بارگاه رسیده و چادرها را بر پا کرده‌اند. از اینجا قله‌ی دماوند آنقدر نزدیک به چشم می‌آید که گویی با نیم ساعت پیاده‌روی می‌توان به آن رسید. به تماشای مناظر اطراف می‌پردازم. اینجا باد سردی می‌وزد و کم کم احساس سرما وجودمان را فرا می‌گیرد. ساعت ۷ بعد از ظهر است و خورشید آخرین نیزه های زرین خود را به چشم آسمان می‌پاشد.

کم کم باید برای خوابیدن مهیا شویم، به کیسه خواب پناه می‌بریم. صدای زوزه‌ی باد از بیرون چادر به گوش می‌رسد.

بازگشت

صبح آدینه است و باید آماده‌ی بازگشت شویم. چادرها را جمع کرده و به طرف پایین حرکت می‌کنیم. در مسیر بازگشت یکبار دیگر آن همه زیبایی را مرور می‌کنیم. نمی‌دانم دوباره چه زمانی به دماوند برخواهیم گشت. آرزو می‌کنیم که بار دیگر بتوانیم بالاتر برویم و گام بر فراز دماوند بگذاریم. این آرزو فقط با خواستن ما تحقق نخواهد یافت. این‌طور فکر می‌کنم که پیش از همه چیز، دماوند نیز باید ما را به مهمانی خویش دعوت کرده باشد. اکنون به گوسفند‌سرا رسیده‌ایم. دوباره سوار مینی‌بوس می‌شویم و مسیر تهران را در پیش می‌گیریم. با این که خسته هستم اما نمی‌خواهم در این لحظات، چشمهایم را ببندم.

از پنجره‌ی مینی‌بوس، دماوند را که از ما دور و دورتر می‌شود، نگاه می‌کنم. به چهره‌ی هم‌نوردان دقت می‌کنم. حس می‌کنم طبیعت سحر‌انگیز تا اعماق وجود همه نفوذ کرده و روح و جان را طراوت و لطافت داده است.

ساعت ۴ بعدازظهر است و ما تا دقایقی دیگر به میدان شعاع خواهیم رسید و بچه ها تا زمانی دیگر که دوباره همسفر جاده‌های تلاش و امید باشند، از هم جدا می‌شوند. بی‌اختیار، دوباره به یاد شعر ” آرش می‌افتم:

« …

آفتاب و ماه را در گشت

سال ها بگذشت

سال ها و باز،

در تمام پهنه‌ی البرز،

وین سراسر قلّه‌ی مغموم و خاموشی که می‌بینید،

وندرون دره ‌ّ‌های برف آلودی که می‌دانید،

رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند

نام آرش را پیاپی در دل کهسار می‌خوانند،

و نیاز خویش می‌خواهند

با دهان سنگ‌های کوه آرش می‌دهد پاسخ

می‌کندشان از فراز و از نشیب جاده‌ها آگاه؛

می‌دهد امید،

می‌نماید راه

.. »

پی‌نوشت ۱ : نسل ما، آخرین نسلی بود که با شعر زیبای آرش در کتاب درسی آشنا شد. تا جایی که یادم هست یکی دو سال پس از اینکه من کلاس پنجم را تمام کردم و به دوره‌ی راهنمایی رفتم، این شعر ماندگار را از کتاب پنجم دبستان حذف کردند.

پی‌نوشت ۲ : می‌توانید از اینجا منظومه‌ی آرش را با صدای سیاوش کسرایی بشنوید.

خروج از نسخه موبایل