آقاي کينگ که در سال ۱۸۹۵ به عنوان يک فروشنده دورهگرد براي شرکت چوب پنبه سازي کار ميکرد، يک روز به جمعبندي جالبي رسيد. او متوجه شد که مردم درب بطريها را يک بار استفاده ميکنند و بعد دور مياندازند و به همين دليل شرکتهاي بطري سازي مجبور بودند دوباره درب چوب پنبهاي براي محصولاتشان سفارش دهند.
ممکن است براي من و شما اين قضيه اهميتي نداشته باشد، ولي آقای کينگ فکر کرد ميتواند از اين مدل کسب و کار استفاده کند و درآمد هميشگي از کنار آن دربياورد.
اما چگونه؟
آقای کينگ میدانست که تمام مردها مجبورند هر روز صبح، تيغ اصلاح صورتشان را قبل از استفاده، تيز کنند. پس فکر کرد چقدر عالی میشد اگر میتوانست تيغ دولبهی ارزانقيمتی تولید کند که روي دستهاي سوار شود و تا وقتي که کند و غيرقابل مصرف شود، قابل استفاده باشد و سپس دورانداخته شود. اگر این اتفاق میافتاد، همهی آقایان، مشتري بالقوهی آن محسوب میشدند.
شش سال آزگار طول کشيد تا آقای کينگ، متخصصان و ابزارسازان منفيباف شهرش را قانع کند که کمک کنند اين تيغ توليد شود. او در سال ۱۹۰۱ در سن ۳۶ سالگی، شرکت تيغ ايمن آمريکا را تاسيس کرد و براي آن پنج هزار دلار سرمايه جمع کرد. ارزش اين سرمايه به پول امروز حدود ۱۵۰ هزار دلار تخمين زده ميشود. يک سال بعد، قهرمان داستان ما یعنی آقای کینگ کمپ ژیلت(King Camp Gillette) نام شرکت را عوض کرد و آن را به شرکت تيغ ايمن ژيلت تغيير داد. نخستين توليدات شرکت، در سال ۱۹۰۳ وارد بازار شدند. کل فروش سال نخست ژيلت تنها ۵۱ مجموعه (دسته و تيغ) به ارزش هر مجموعه پنج دلار و ۱۶۸ تيغ به ارزش يک دلار براي هر ۲۰ تيغ بود. اما به زودی ورق برگشت. سال بعد، مالکيت معنوي محصولشان را ثبت کردند و ۹۱ هزار مجموعه و ۱۲۴ هزار تيغ به فروش رفت.
جالب است بدانيد در اوایل دههی ۲۰۰۰ میلادی، نام تجاری ژيلت با ارزش حدود ۲۴ ميليارد دلار، در ردهی شانزدهم ارزشمندترين برندهاي جهان قرار گرفت. در مقام مقایسه می توان گفت برند ژیلت، ارزشی بالاتر از برند تمام خودروسازان جهان به غير از تويوتا و بنز داشت.
شرکت ژيلت که در بوستون در ايالت ماساچوست آمريکا واقع بود، در سال ۲۰۰۵ در شرکت پروکتر اند گمبل (P&G) ادغام شد و به این ترتیب، بزرگترين شرکت توليدکننده محصولات بهداشتي و خانواده به وجود آمد.
همیشه وقتی در دورهی کلید فولاد یا انتخاب مواد به بحث معرفی فولاد زنگ نزن مارتنزیتی میرسیدم و از تیغ صورت تراشی به عنوان یکی از کاربردهای این نوع فولاد نام میبردم، حکایت بالا را برای بچهها، تعریف میکردم. به نظرم آموختنیهای زیادی در این داستان واقعی وجود دارد از خلاقیت و ایده داشتن تا ناامید نشدن و غلبه بر مشکلات و در نهایت پایهگذاری یک کسبوکار موفق یا به قول امروزیها یک استارتآپ یونیکورن.
نمیدانم شنیدهاید یا نه که میگویند از هر دو دانشجوی مهندسی، سه نفرشان میخواهند استارتآپ راه بیندازند! زمان دانشجویی من هم این اشتیاق فراوان وجود داشت فقط اسمش مثل الآن لاکچری و شیک نبود و خیالی که در ذهن میپروراندیم این بود که میخواهم شرکت بزنم یا مثلآً برای خودم کار کنم.
یادم هست ترم اول بودم که یکروز دیدم در و دیوار بخش مواد از آگهی استخدام فولاد مبارکه که تازه راهاندازی شده بود و دانشجویان مواد را از ترم اول، بورسیه و پس از پایان تحصیلات، استخدام میکرد، پر شده است. جالب اینکه فقط یکی از همکلاسیهای اصفهانی، پاسخ مثبت داد و فرم را پر کرد و فرستاد. این را گفتم که فضای بی اعتنایی به کارمندی و کعبهی آمال بودن کارآفرینی حتی در سی سال پیش، دستتان بیاید.
من پس از پایان لیسانس، در آزمون فوق لیسانس ثبت نام کردم و برایش درس خواندم و کارت ورود به جلسه را هم گرفتم اما به دلایلی در دقیقهی نود، سر جلسهی آزمون حاضر نشدم و ترجیح دادم به سربازی بروم (در مورد این عمل جسارتآمیز و متهورانه! حتماً روزی خواهم نوشت). آن کارت ورود به جلسهی آزمون را هنوز هم دارم. خلاصه… دردسرتان نمیدهم. برای طی کردن دورهی آموزشی در پادگان ۰۱ ارتش، به تهران آمدم. در همان زمان، همکلاسی دوران لیسانسم به نام حسن که بچهی تبریز بود، دانشجوی ارشد دانشگاه صنعتی شریف شده بود. همدیگر را پیدا کردیم و فیلمان یاد هندوستان کرد. بله درست حدس زدید… یک دانشجوی ترم دوم فوقلیسانس به همراه یک مهندس آشخور! مصمم شده بودند از تولید آمالگامهای دندانی با روش متالورژی پودر، به نان و نوایی برسند و برای خودشان تشکیلاتی راه بیندازند. به سادگی آب خوردن بود! ایده که داشتیم مشکل بعدی سرمایه بود که حسن با یکی از اقوام پولدارشان صحبت کرد و قول سرمایه گذاری و حمایت (البته پس از تولید محصول) گرفت. فقط مانده بود جایی که ایده را عملی کنیم. آنهم که کاری نداشت باید یک زمین در شهرک صنعتی میگرفتیم و سوله میزدیم و شروع میکردیم. به همین سادگی!
با شادی زایدالوصفی فهمیدیم دولت از فعالیتهای خلاقانه و نوآورانه حمایت میکند. در روزگاری که اگر به کسی میگفتی گوگل، فکر میکرد داری به او دشنام میدهی، پرسان پرسان ادارهی حمایت از طرحهای صنعتی وزارت صنایع و معادن و فلزات را پیدا کردیم. دو تایی پیش آقای رئیس رفتیم. ایشان پس از شنیدن جزئیات طرحمان فرمودند: “خیلی ایدهی خوبیست. هر وقت شرکتتان را ثبت کردید و زمین خریدید و سوله زدید، تشریف بیاورید تا در مورد پرداخت وام حمایتی و شرایط بازپرداخت آن صحبت کنیم.” انگار یک پارچ آب سرد رویمان ریخته باشند. مغموم و پریشان و دلشکسته، بیرون آمدیم. کاخ آرزوهایمان فرو ریخته بود.
شاید با خواندن داستان کارآفرینی نافرجام من و دوستم، به خامی و ناپختگی ما خندیده باشید اما هنوز هم، وقتی به دور و برم نگاه میکنم و دانشجویان و جوانان را میبینم، به این نتیجه میرسم که همچنان در، روی همان پاشنه میچرخد و توهم پابرجاست نه تنها در اینجا بلکه حتی در سیلیکون ولی که ۸۰% استارتآپها، سال سوم تاسیسشان را نمی توانند جشن بگیرند چون منحل شدهاند. البته این روزها تا دلتان بخواهد میتوانید کتاب و مقاله و فیلم و پادکست در مورد کارآفرینی پیدا کنید (چیزی که در زمان ما کیمیا بود) اما ….
اگر رویایتان این است که کسب و کار خودتان را راه بیندازید و داستان من و حسن هم در ارادهی پولادینتان کوچکترین تاثیری نداشته است، یک خبر خوب برایتان دارم… بدون شک شما موفق خواهید شد اما به شرط اینکه …
منتظر نباشید که شرطش را من برایتان بگویم چون در این زمینه هیچ صلاحیتی ندارم ولی به جایش دوستانی دارم که به قول معروف این کارهاند. یکی از این دوستان، همدانشگاهی سابقم رضا حجازی است که با بزرگواری پذیرفت وبینار رایگانی با موضوع کارآفرینی در مهندسی مواد با رویکرد استارتاپی برگزار کند که اگر علاقهمندید شرطها و بایدها و نبایدها را بدانید، میتوانید این لینک را ببینید.
پی نوشت ۱- تعاریف مختلفی از کارآفرین بیان شده است اما شاید یکی از متفاوتترین آنها، تعبیر رید هافمن (Reid Hoffman) بنیانگذار لینکدین است که میگوید: “کارآفرین کسی است که از صخره پایین میپرد و در راه سقوط، هواپیمایش را سر هم میکند”
پی نوشت ۲- من ۳ سال در شرکت نارگان کار کردم. آدرسش این بود: خیابان ویلا – نبش خیابان ورشو. آدرس آن ادارهی حمایت از طرحهای صنعتی که وصفش در بالا رفت این بود: خیابان ویلا – نبش خیابان کلانتری. من هر روز صبح، برای رسیدن به این اداره، از چند قدمی آن اداره رد میشدم. دنیای کوچکی است. تازه بین این دو اداره، در خیابان ویلا – نبش کوچهی خسرو، خانهی سه طبقهی قدیمی و رو به ویرانی احمد شاملو هم قرار داشت. شاعری که در پاسخ به اینکه چرا کوچ نکرده است و در ایران مانده است گفت: ” در مجموع شاید سه سالی را در خارج کشور بودهام، اما آن سالها را جزو عمرم به حساب نمیآورم. میدانید؟ راستش بار غربت سنگینتر از توان و تحمل من است. همهی ریشههای من که جز به ضرب تبر نمیتوانم از آن جدا بشوم، و خود نگفته پیدا است که پس از قطع ریشه به بار و بر چه امیدی باقی خواهد ماند. شکفتن در این باغچه میسر است و ققنوس تنها در این اجاق جوجه میآورد. وطن من اینجا است. به جهان نگاه میکنم اما فقط از روی این تخت پوست. دیگران خود بهتر میدانند که چرا جلای وطن کردهاند. من اینجایی هستم. چراغم در این خانه میسوزد، آبم در این کوزه ایاز میخورد و نانم در این سفره است. اینجا به من با زبان خودم سلام میکنند و من ناگزیر نیستم در جوابشان بُنژور و گودمُرنینگ بگویم.”
پی نوشت ۳- برای من عکس زیر (که آن را از اینترنت پیدا کردهام)، تداعی کنندهی خاطرات زیادی است چون این تیغ سوسمارنشان، تیغی بود که پدرم ریشش را با آن میزد و لوگوی عجیب آن که تیغی را نشان میداد که پوست ضخیم تمساح را بریده، از کودکی در ذهنم حک شده بود.
در مورد تیغ صورت تراشی یک خاطرهی دردناک هم دارم. شانزده ساله بودم که به طور پنهانی، تیغ ژیلت پدرم را برداشتم و به تقلید از او، اندک موی روییده بر صورتم را تراشیدم اما بدون استفاده از خمیر ریش یا حتی خیس کردن صورت. نتیجه معلوم است… تا دو روز صورتم گل انداخته بود و میسوخت. پدرم فهمید ولی به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت. برای اینکه خودافشایی را کامل کنم به اطلاعتان میرسانم هم اکنون برای اصلاح صورتم از Gillette Mach3 Turbo استفاده میکنم.
پی نوشت ۴- صائب تبریزی فرموده است:
از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم / هر چند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است.