کامران خداپرستی

بُریده نامه (2) – از نیکسون تا اوباما!

پیش از این در مورد این رشته نوشتارها در بُریده نامه (۱) توضیح داده‌ام که اگر آن را نخوانده‌اید پیشنهاد می‌کنم نخست به آن نگاهی بیندازید.

از کجا شروع شد؟

آیا یادتان هست اولین بار چه زمانی واژه‌ی تِست را شنیده‌اید؟ من دقیقاً یادم هست، کلاس اول دبیرستان. تعجب نکنید! درست نوشته‌ام. آن سال یک معلم به نام آقای نقوی از مشهد به شهر ما آمده بود و معلم فیزیکمان شده بود. حدود یک ماهی از سال تحصیلی گذشته بود که یک‌روز آقای نقوی وسط درس گفت: ” خب بچه ها دفترهاتون رو دربیارین تا چند تا تست بدم حل کنید.” ما همگی هاج و واج به هم نگاه می‌کردیم تا اینکه یکی از همکلاسیها پرسید “آقا، تست چیه؟” آقای نقوی اولش فکر کرد داریم شوخی می‌کنیم ولی وقتی فهمید واقعاً معنی این سه حرف را نمی‌دانیم شروع کرد به توضیح دادن: ” تست یعنی من یک سوال را مطرح می‌کنم و بعد چهار جواب هم …”

گذشت و گذشت تا زمان کنکور رسید. برای اولین بار، در شهرمان، کلاس آمادگی کنکور گذشته بودند اما مشکلی که وجود داشت این بود که برای رسیدن به محل کلاس، باید حدود ۴۵ دقیقه با دوچرخه بیست و هشت (همانی که با آمدن دوچرخه‌ی کوهستان، بازارش از سکه افتاد و معروف شد به دوچرخه‌ی  لحاف‌دوزی) رکاب می‌زدم و همین مسافت را هم بر‌می‌گشتم که وقتی با خودم حساب و کتاب کردم دیدم این زمان را اگر خودم درس بخوانم بهتر است و کمتر خسته می‌شوم و به همین خاطر قیدش را زدم. فقط یک کنکور سراسری آزمایشی بود به نام آینده‌سازان که در آن شرکت کردم.

کنکور دادم و قبول نشدم. برای من که در طول تحصیلم همیشه یا شاگرد اول بودم یا دوم، شکست بزرگی بود. قبول نشدنم ترکیبی بود از جدی نگرفتن کنکور از یک‌ سو و انتخاب‌رشته‌ام از سوی دیگر که دومی تابعی بود از تصمیم محکمم مبنی بر رفتن از شهرمان و آغاز تحصیلات دانشگاهی در شهری بزرگتر. این تصمیم باعث شد هیچکدام از رشته‌های دانشگاه شهر خودم (که انصافاً دانشگاه خوبی بود و دانشکده‌ی مهندسی آن در سال ۱۳۵۳ تاسیس شده بود) را انتخاب نکنم. البته از همان ابتدا، دانشگاه آزاد را هم از گزینه‌ها حذف کرده بودم و اصلاً برای کنکورش ثبت نام نکردم چون می‌دانستم خانواده برای تامین شهریه‌اش دچار مشکل می‌شوند.

در آن سالها فقط ۲ روزنامه داشتیم: کیهان و اطلاعات که هر دو سیاه و سفید بودند و عصر منتشر می‌شدند و روز بعدش به شهر ما می‌رسیدند و تبدیل می‌شدند به دیروزنامه! پدرم مشتری ثابت این روزنامه‌ها بود و به همین‌خاطر همیشه در منزلمان، روزنامه‌ای برای خواندن وجود داشت.

یک روز چشمم افتاد به خاطرات ریچارد نیکسون که به صورت ستونی ثابت در یکی از این روزنامه‌ها چاپ می‌شد. قسمت ۴۵ بود. عنوان آن یعنی “خاطرات پیروزی، شکست و تجدید حیات” انگار وصف حال من بود یعنی یک جوان شکست خورده در کنکور و مصمم به قبولی در کنکور بعدی. خواندمش. خوشم آمد. از بیم آنکه مادرم رویش سبزی پاک کند یا اتفاق دیگری برایش بیفتد، آن را از روزنامه بریدم و بالایش بهمن ۶۹ را نوشتم و گذاشتمش لای یک پوشه تا هر وقت خواستم در خلوت خودم دوباره بخوانمش.

از این جا بود که جمع‌آوری بریده‌ی مطالب جالب آغاز شد و سالها ادامه پیدا کرد.


استخدام به شیوه‌ی استیو جابز

جناب جابز به دنبال مدیر عامل می‌گشته که در نهایت به یک گزینه‌ی خوب می‌رسد اما این گزینه تمایلی به کار در اپل نداشته است تا این‌که …

این حکایت را چند وقت پیش در یک کتاب خواندم که تصویر کتاب به همراه این روایت را در ادامه می‌بینید.



همانطور که در بالای تصویر دیدید، این کتاب از انتشارات نسل نو‌اندیش است که اگر از میدان ولی‌عصر، سی چهل قدم در امتداد بلوار کریم‌خان حرکت کنید، پیدایش می‌کنید. در همان نزدیکی، کتابفروشی دیگری هست که هر وقت از آن حوالی عبور می‌کنم، حتماً سری به آن می‌زنم. این یکی، کتابفروشی هاشمی است که چند قدم پایین‌تر از میدان ولی‌عصر و روبروی سفارت عراق قرار دارد. بر خلاف خیلی از کتابفروشی‌های میدان انقلاب، اینجا آرامش دلپذیری دارد و در فضای نسبتاً بزرگش به راحتی و آزادانه می‌‌توانید بچرخید و کتابها را بردارید و ورق بزنید. از کسانی که آنجا کار می‌کنند هم همیشه برخوردی احترام‌آمیز و حرفه‌ای دیده‌ام. تازه، یک میز چوبی بیرون کتابفروشی هست که روی آن کتابهایی نو را چیده‌اند و آنها را با قیمت همان سالی که به چاپ رسیده‌اند، می‌توانید بخرید.

حالا که صحبت از کتاب شد بد نیست این را هم بگویم که الآن در جلویم لیستی شامل نام ۹ کتاب وجود دارد که دو تا از دوستان کتابخوانم توصیه کرده‌اند فایل صوتی یا همان پادکستشان را گوش کنم. تا حالا کتاب را همیشه “خوانده‌ام” و هیچوقت “گوش نداده‌ام” و برای این کار دلیل دارم. می‌خواستم دلایلم را برایتان بنویسم که همین چند روز پیش دیدم یک نفر خیلی بهتر از من این کار را انجام داده که اگر دوست داشتید این مطلب کوتاه با عنوان کتاب صوتی یا کاغذی؟ را بخوانید.

سعی کن حوصله‌ات سر برود!

در مخیله‌ی هیچ‌کس نمی‌گنجید روزی خواهد رسید که دیگر حوصله‌ی کسی سر نرود. آن روز سالهاست فرا رسیده و عادی هم شده. مارتین لیندستروم که هم‌ولایتی هانس کریستین آندرسن است در سفری که ۲ سال پیش به ایران داشت، در یک سخنرانی، به این مشکل جدید پرداخت:

“خلاقیت به بی‌حوصلگی نیاز دارد. این روزها آدم‌ها حوصله‌شان سر نمی‌رود، تا کلافه می‌شوند سراغ موبایل می‌روند. موبایل قاتلِ دیدن است. مانع اصلی مشاهده‌ی دنیای اطراف است. بسیاری از ایده‌های خلاقانه در اوج بی‌حوصلگی و وقتی هیچ‌چیزی برای مشغولیت ذهنی نداریم به سراغ ما می‌آیند. موبایلتان را کنار بگذارید و به دنیای اطرافتان نگاه کنید.” (نقل به مضمون)

ممکن است با این نظر مخالف باشید اما چون من با این نظر موافقم، در یک دیکتاتوری آشکار! فقط به موافقین میدان می‌دهم از جمله نویسنده‌‌ای به نام صمد طاهری که شبکه‌های اجتماعی را مزاحم و کشنده‌ی وقت می‌داند و در اینجا به آنها تاخته است.

میشل اوباما و کتابش

چند هفته‌ای مجبور بودم برای انجام کاری به جایی بروم که رفت و آمدش دو ساعت و نیم طول می‌کشید یعنی دو روز در هفته، ۵ ساعت وقت اضافه داشتم. خوشبختانه، میشل اوباما با کتاب قطورش به دادم رسید و همین ۲ هفته‌ی پیش تمامش کردم.

میشل اوباما در این کتاب خواننده را به دنیای خود دعوت می‌کند. این کتاب سرگذشتِ زنی است که قدم‌به‌قدم با دشواری‌ها و موانع روبه‌رو می‌شود و تسلیم بن‌بست‌های طبیعی، اجتماعی و نژادی نمی‌گردد.

معمولاً اتوبیوگرافی‌ یا همان خودزندگی‌نامه می‌تواند به آسانی نقصها را نادیده بگیرد و تصویری آرمانی از نویسنده ترسیم کند اما در این کتاب، میشل اوباما، از چالشها، ترسها وپریشانی‌هایش هم صحبت می‌کند.

چند فراز از کتاب:

” من یک شخص عادی هستم که سفری فوق‌العاده داشته است.”

” اگر تنها یک چیز در زندگی آموخته باشم، قدرت استفاده از کلام است. نهایت تلاشم را کردم که حقیقت را بگویم و مسائلی را مطرح کنم که دیگران عموماً آنها را نادیده می‌گیرند.”

” با هر دری که به روی من باز شد، من نیز سعی کردم درهایی را به روی دیگران باز کنم.‌ این حرفی است که می‌‌خواهم به عنوان سخن آخر به شما بزنم: بیایید دل‌‌هایمان را به همدیگر نزدیک کنیم، شاید فقط آن‌‌موقع بتوانیم ترس خود را از بین ببریم، قضاوت‌‌های اشتباه خود را کاهش دهیم و دست از تبعیض و کلیشه‌‌هایی بکشیم که بیهوده بین ما تفرقه انداخته‌‌اند. شاید این‌‌گونه بهتر بتوانیم وجه‌‌ تشابه‌‌هایمان را به آغوش بکشیم. مهم نیست که کامل نیستید، مهم نیست که درنهایت به کجا می‌‌رسید. قدرت یعنی این‌‌که به خودتان اجازه بدهید شناخته و شنیده شوید. با افتخار داستان منحصربه‌‌فرد خود را تعریف کنید و صدای واقعی خود را فریاد بزنید.‌ بزرگواری یعنی این‌‌که برای آشنا شدن با دیگران و شنیدن داستان‌‌های آن‌ها مشتاق باشید. از نظر من، این‌‌گونه است که ما، ما می‌‌شویم.”

در یکی از بازدیدهایش از بیمارستان ارتش، نوشته‌ای را می‌بیند که یک سرباز مجروح خطاب به بازدید‌کنندگان نوشته است. من عکس آن صفحه از کتاب را برایتان گذاشته‌ام:

 


یک وبلاگ خواندنی

افشین نقشینه را ۲۰ سالی هست ندیده‌ام یعنی از پایان درس و دانشگاه. در این سالها خواننده‌ی وبلاگش بوده‌ام که در آن با قلم پر احساسش، مطالب دلاویزی می‌نویسد. با خواندن نوشته‌هایش، برخی از خاطرات مشترک کودکی را که فراموش کرده بودم دوباره به یاد آورد‌‌ه‌ام. به نظرم حیف است که این سالها کمتر می‌نویسد. امیدوارم باز هم ما را مهمان نوشته‌های زیبا و خاطره‌انگیزش کند که مانند گنجینه‌ای برای نسل‌های بعد به یادگار خواهد ماند.

لینک وبلاگ اینجاست: يادداشت‌هاي يك ذهن شلوغ و آرمانگرا

خروج از نسخه موبایل