میخواهم بدون مقدمه شروع کنم. فکر نمیکنم اصلاً به مقدمهی خاصی نیاز باشد. قرار است به یک پرسش ساده پاسخ دهم: چه شد که مهندس مواد یا به تعبیر خودمانیتر، موادی شدم؟
فقط اجازه دهید یک نکته را بگویم. در پاسخ من جملاتی مانند ” از بچگی آرزویش را داشتم” یا “اولین رشتهای بود که انتخاب کردم” یا جملاتی مشابه اینها را نخواهید یافت چون مهندس مواد “شدن“ من نتیجهی خیلی چیزهای دیگر “نشدن” من بوده است.
خیلی پیچیده و مبهم شد. باید رفع ابهام شود. خوشبختانه نیازی به استفاده از قانون هوپیتال نیست، همین که شروع به خواندن کنید، همه چیز روشن میشود.
۱- مهندس مواد شدم چون دکتر نشدم.
زمان ما مثل الآن نبود که فوتبالیستها و بسازبفروشها و دلالها و … کعبهی آمال باشند. در آن روزگار، تقریباً تمام پسربچهها، یا میخواستند خلبان شوند یا دکتر. من هم از این قاعده مستثنی نبودم با این تفاوت که کسی در گوش من نخوانده بود که باید دکتر شوم بلکه خودم با تمام وجود به این نتیجه رسیده بودم. داستانش این است:
کلاس اول دبستان بودم. یک روز مادرم متوجه شد که صورتم یک مقدار پُف کرده است. دو سه روز که گذشت، قضیه جدیتر شد و پُف صورتم بیشتر. به مطب دکتر صانعی رفتیم که متخصص اطفال بود. معاینههای معمول را انجام داد اما به نتیجهی مشخصی نرسید. یادم هست به مادرم گفت که به مدت یک هفته، هر چه من میخورم را در یک دفتر، یادداشت کند و هیچ چیزی را از قلم نیندازد. من را هم از رفتن به مدرسه منع کرد. به خانه برگشتیم.
دو سه روز دیگر هم گذشت. تقریباً شبیه ژاپنیها شده بودم. چشمهایم را به زور باز میکردم. یکی از همکلاسیها، هر روز عصر به خانهی ما میآمد و به من که روی تخت دراز کشیده بودم، درس آن روز را میگفت تا از کلاس و مدرسه عقب نیفتم. مادرم هم هر چه آماده میکرد و میپخت را با جزئیات کامل در دفتر مینوشت.
از این به بعد را خیلی شفاف به خاطر نمیآورم. فقط آنچه به یادم مانده این است که پس از چند بار رفت و آمد به مطب، در نهایت دکتر تشخیص داد که من حساسیت یا به قول معروف آلرژی دارم، حساسیت به گل درخت پستهای که گوشهی حیاط خانه بود.
بعد از این ماجرا بود که فهمیدم میخواهم چه کاره شوم… دکتر…. تازه تخصصش را هم معلوم کردم: متخصص کودکان.
در تمام انشاهای مدرسه با موضوع معروف “میخواهید در آینده چه کاره شوید” تکلیفم روشن بود و عزمم برای رسیدن به این آرزو، بسیار جزم اما روزگار خوابهای دیگری برایم دیده بود.
۲- مهندس مواد شدم چون رشتهی انسانی نرفتم.
در دوران راهنمایی کشش زیادی به خواندن پیدا کرده بودم. همه چیز میخواندم از روزنامه و مجله گرفته تا کتاب علمی و رمان. دنیای کلمات، دنیای زیبایی بود. فهمیدم که رشتهای به نام زبان و ادبیات فارسی هست که اگر آن را بخوانم همیشه سر و کارم با کتابهاست. وقتی توصیهنامهی سوم راهنمایی را گرفتم دیدم برای رشتهی دبیرستان به ترتیب علوم تجربی و ریاضی – صنعت – کشاورزی – علوم انسانی – بازرگانی و حرفهای در آن درج شده است. به معاون مدرسه گفتم من ادبیات فارسی را دوست دارم. من را نشاند و یکساعت برایم صحبت کرد که این ترتیب رشته بر اساس معدل است و حیف است تو رشتهی انسانی بروی و آیندهات را تباه نکن و برای رشتهی ادبیات که کار نیست و اگر دکتر و مهندس شدی هم میتوانی کتاب بخوانی و …
خلاصه قانعم کرد که چنین اشتباه هولناکی! مرتکب نشوم و مثل بچهی آدم بروم رشتهی تجربی.
۳- مهندس مواد شدم چون زیستشناسی را دوست نداشتم.
کلاس اول دبیرستان، درس زیست شناسی داشتیم. معلممان آقای شهنازی بود. مردی موقر و نسبتآ مسن که همیشه با یک تیپ کلاسیک سر کلاس میآمد یعنی کت و شلوار و جلیقه. نمیدانم چرا نمیتوانستم با درسهای کتاب ارتباط برقرار کنم. به سیتوپلاسم و هاگ و مغز استخوان هیچ علاقهای نداشتم. حتی نمیتوانستم به راحتی از برشان کنم. نتیجه اینکه کمترین نمرهام در کارنامه مربوط به زیست شناسی بود: ۱۴.
خلاصه … از اینجا بود که از رویا و خیال درآمدم و فهمیدم برای دکتر شدن ساخته نشدهام.
البته یک تلاش نافرجام دیگر هم داشتم. بنا بر توصیهی یک دندانپزشک، تابستان سال دوم یا سوم دبیرستان (دقیقآً یادم نیست)، کتابهای زیست شناسی را گرفتم که بخوانم و مثلاً تغییر رشته بدهم از ریاضی به تجربی اما بیشتر از یک هفته هم نتوانستم تحملشان کنم. همه را داخل یک جعبه کفش گذاشتم و هلشان دادم زیر تخت.
یک ماجرای دیگر در خلال آن سالها اتفاق افتاد که دیگر جای ذرهای تردید برایم باقی نگذاشت که فاصلهی من با دکتر شدن، چند صد سال نوریست.
در دوران دبیرستان رفتم که گروه خونی را تعیین کنم. فقط یادم هست که ایستاده بودم و دیدم یک قطره خون از نوک انگشتم درآمد. همین. دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشمم را باز کردم دیدم درازکش هستم و دو نفر بالای سرم دارند بادم میزنند. یکی از آنها تقریباً فریاد زد: “چرا به ما نگفته بودی از خون میترسی؟”
شما پزشکی میشناسید که فوبیای خون داشته باشد؟
بیخود نیست که میگویند آدمها به مرور زمان قسیالقلبتر میشوند. در سالهای اخیر که آزمایش خون دادهام تنها کاری که کردهام این بوده که چشمانم را بستهام تا عملیات خونگیری را نبینم. فقط همین. هیچ مشکلی هم برایم پیش نیامده.
۴- مهندس مواد شدم چون از برق و الکترونیک سر در نمیآوردم.
در زمان ما طرح کاد (مخفف کار و دانش) برقرار بود و باید در هر هفته یک روز را برای کارآموزی، بیرون از دبیرستان میگذراندیم. یادم هست داروخانه خیلی پرطرفدار بود و پارتی میخواست. مکانیکی، نجاری، عکاسی، کابینتسازی و… جاهای دیگری بودند که میشد رفت.
یکی از دوستان پدرم یک تعمیرگاه تلویزیون داشت و من هم برای طرح کاد آنجا رفتم. طرح کاد برای من دو دستاورد عظیم داشت اول اینکه عدد مرتبط با نوارهای رنگی روی مقاومتها را یاد گرفتم و دوم اینکه فهمیدم وقتی پشت تلویزیون را باز میکنم باید اول با یک پیچگوشتی دوسو، برق موجود در “هایولتاژ” را تخلیه کنم. دستاورد سومش هم این بود که تلفن منزل را سوراخ کردم تا یک LED (که تازه به بازار آمده بود) در آن تعبیه کنم که وقتی تلفن زنگ میزند، آنهم روشن شود! تمام کارها با موفقیت انجام شد و فقط یک مشکل کوچک پیش آمد. اولین روشن شدن LED و سوختن تلفن، همزمان شدند!
اما مهمترین دستاورد طرح کاد برای من اینها نبودند بلکه این بود که به ضرس قاطع! دریافتم دور و بر رشتهی برق و تمام زیرمجموعههایش (الکترونیک، مخابرات، قدرت و…) نباید بپلکم.
۵- مهندس مواد شدم چون تابلونویس نشدم.
در دوران جنگ، خانهی فرهنگ که وابسته به وزارت ارشاد بود، در شهرستانها فعالیت داشت. خانهی فرهنگ شهر ما هم فعال بود اما فقط و فقط در دو رشته هنرجو میپذیرفت، سرودهای انقلابی و خوشنویسی. شنیده بودم که پدربزرگم که معلم بوده، هم دستی در نوازندگی داشته و هم خطی خوش. میگفتند هرکس عروسی داشته، کارتهای عروسی را میداده تا او با خط شکسته نستعلیق بنویسد. اینچنین شد که در کلاس خوشنویسی ثبت نام کردم.
یک همسایه داشتیم که کارمند صدا و سیما بود و بعدازظهرها به مغازهی تابلوسازیش میرفت. وقتی فهمید من خطم بدک نیست از پدرم خواست تا اجازه دهد تابستانها که درسی ندارم، در کارهای مغازه کمکش کنم. پدرم موافقت کرد. بعد از مدتی رضا که هم سن و سال خودم بود، به جمعمان اضافه شد. کار جذابی بود و کمکم خیلی چیزها یاد گرفتم. آنقدر همسایهمان به ما دو تا اعتماد پیدا کرده بود که به تدریج مغازه را به من و رضا سپرد و فقط بعداز ظهرها سری به آنجا میزد.
گذشت و گذشت تا اینکه اوایل تابستانی که از پاییزش به سوم دبیرستان میرفتم، من و رضا را صدا کرد و گفت: “بچهها! هر چی کار تو دست دارید رو جمع و جور کنید و دیگه سفارش جدید قبول نکنید. میخوام مغازه رو تعطیل کنم.” دلیلش را به ما نگفت. شاید به خاطر ناتوانی در پرداخت اجارهی مغازه بود و شاید دلیل دیگری داشت. هر چه بود مسیر من را عوض کرد. مطمئن نیستم ولی شاید اگر آن تابلونویسی تعطیل نشده بود من دیپلمم را میگرفتم و کارم را همانجا ادامه میدادم و به فکر دانشگاه رفتن هم نمیافتادم.
۶- مهندس مواد شدم چون از توضیحات دفترچهی راهنمای انتخاب رشته، چیز زیادی متوجه نشدم.
کنکور را دادم و موعد انتخاب رشته رسید. پدر و مادرم تحصیلات دانشگاهی نداشتند و کس دیگری هم نبود تا راهنماییم کند. مهندسی راه و ساختمان (عمران-عمران) را میشناختم چون از اسمش، رسالتش معلوم بود. نمیدانستم مهندس مکانیک چه کارهایی میکند ولی به نوعی نماد مهندسی به حساب میآمد. از این طرف و آن طرف هم شنیده بودم که یک رشتهی جدید آمده به نام مهندسی صنایع که خیلی رشتهی خوبیست! واقعاً در همین حد!
در دفترچهی راهنمای انتخاب رشته، ریختهگری را در زیرمجموعهی مهندسی مواد قرار داده بودند. ریختهگری را از تصاویر تلویزیون از کارخانههایی مثل ذوب آهن اصفهان میشناختم که محیطی دودآلود با شرایط کار سخت در کنار مذاب را به نمایش میگذاشت که چنگی به دل نمیزد. ناگهان چشمم به جمال شکل دادن فلزات روشن شد.
یعنی چی؟ مگر میشود بدون ذوب کردن، فلز را شکل داد؟ تغییر شکل سرد فلزات چیست؟ هیچ تصوری دربارهی اینها نداشتم. به نظرم جالب آمد. در کنار عمران و صنایع و مکانیک به عنوان آخرین گزینه، یادداشتش کردم.
۷- مهندس مواد شدم چون یکدنده بودم!
در ده سالگی سفری خانوادگی به شیراز داشتیم. همیشه خاطرات آن سفر همراهم بود. به همین خاطر، وقتی انتخاب رشته میکردم، در تمام رشتهها، اول دانشگاه شیراز را انتخاب کردم. در نهایت، رشتهی مهندسی مواد گرایش شکل دادن فلزات شیراز قبول شدم. ترم اول ۱۷ واحد داشتم ولی مشکل اینجا بود که غیر از معارف اسلامی، تمام درسها از جمله فیزیک مکانیک هالیدی و ریاضیات لیتهلد را باید از کتاب انگلیسی میخواندم. یادم هست دکتر براتی استاد درس فیزیک مکانیک، با ما همان جلسهی اول اتمام حجت کرد و گفت: ” ترجمهی هالیدی تو بازار هست و میتونید بخرید ولی یادتون باشه میانترم ۲ ماه دیگه هست به زبان انگلیسی و من سر جلسهی امتحان، معنی هیچ کلمهای رو بهتون نمیگم.” هیچوقت یادم نمیرود ترجمهی چند پاراگراف اول هالیدی، یک بعدازظهر پنجشنبه را گرفت. من هیچ وقت کلاس تقویتی زبان نرفته بودم و تمام واژهها برایم جدید بودند. از آن طرف، کتاب شیمی معدنی با آن متن دشوارش هم بود و چند درس دیگر. باید فکری میکردم.
یک دفتر یادداشت جیبی خریدم که جلدی سبز رنگ داشت. دو ستون در آن درست کردم. یکی برای نوشتن لغت انگلیسی و روبرویش معنی فارسی آن. این دفتر یادداشت، همراه همیشگی من شد: در اتوبوس، تاکسی، هنگام پیاده رفتن تا دانشکده، در مسیر برگشتن از سلفسرویس، حتی به عنوان کتاب داستان قبل از خواب.
۲ ماه به این منوال گذشت. شرایط برایم روز به روز دشوارتر میشد. سختگیری استادان هم مزید بر علت بود. وقتی خانه بودم، در زمستانها فقط یکبار سرما میخوردم که آنهم دو روز بیشتر طول نمیکشید چون مادرم با شیر و عسل و جوشاندههای گیاهی که درست میکرد به دادم میرسید و زود خوب میشدم اما ترم اول دانشگاه تقریباً دائماً در حال سرفه و عطسه بودم.
بگذریم…
در این اوضاع، کارنامهی کنکور به دستم رسید و فهمیدم حد نصاب رشتهی مواد دانشگاه صنعتی شریف را هم آوردهام ولی چون شیراز را زودتر انتخاب کرده بودم، طبیعتاً نامم به عنوان دانشجوی شیراز اعلام شده بود. این فرصت جدید آنهم در آن شرایط، به شدت وسوسه کننده بود و چند روزی به این فکر میکردم که به دانشگاه شریف انتقالی بگیرم. اما یک مانع بزرگ وجود داشت و آن اینکه همیشه از ناتمام گذاشتن کارها بدم میآمد و احساس میکردم انتقالی گرفتن یعنی اینکه از پس سختیها نتوانستهام بربیایم و پا پس کشیدهام. شوخی بردار نبود. پای غرورم در میان بود. نمیتوانستم این سرافکندگی را تحمل کنم.
از فکر این کار بیرون آمدم و دوباره دفتر یادداشت سبز رنگ جیبی را برداشتم و شروع کردم به حفظ کردن معنی لغتها.
پ.ن. ممکن است یک شیر پاک خوردهای بپرسد: “همهی اینها که گفتی درست. اما همش که از فعل ماضی استفاده کردی. کمی هم حال را دریابیم. این را بفرما تا بیاموزیم که چرا هنوز مهندس مواد ماندهای؟“
اگر کسی این سوال را از من بپرسد، در پاسخ میگویم: “سوال بعدی لطفاً!”
درود بر شما
چه سرگذشتی! انگار در پس موادی شدن هرکدام از ما یک داستان عجیب و غریب نهفته هست.
در این موزه شما چه خبر هست که هربار عتیقه ای بیرون می کشید و در جستارها برای مستندسازی رو می کنید!
درود جناب یعقوبی.
درست میفرمایید و من هم فکر میکنم به تعداد آدمها، داستانهای جالبی برای شنیدن و درس گرفتن وجود دارد.
اما در مورد موزه! اینها بخش جدایی ناپذیر همان داستانها هستند که برخی از آنها را سالها بود ندیده بودم و فکر می کردم در اسبابکشیها مفقود شده اند اما به خاطر این وبسایت، سعی می کنم آنها را از این پوشه و از آن کارتن پیدا کنم تا در دنیای مجازی دوباره زندگی کنند. سپاسگزارم.
مهندس مواد شدم چون برادرم این رشته رو برام انتخاب کرده بود در صورتی که بهش گفتم فقط باید مهندس ساختمان بشوم و کل آینده تحصیلی منو برادرم خراب کرد
من به توصیه خاهرم مواد رو انتخاب کردم..اولا اینکه یه علم بود…رشته های علمی خیلی کم هستن…و اینکه یه دوستی داشتیم که تو ایرانخودرو کار میکرد و همیشه با ایکورت میبردنش و میاوردنش اونم رشتش مواد بود..خیلی رو ذهن من تاثیر میذاشت پرستیژ این شخص
دوست موادی سلام
من الان 23 ساله که ایران خودرو هستم و از این خبرا نیست
اون آقا احتمالا بدلیل مدیر بودن اسکورت داشته نه بدلیل موادی بودن
عرض ادب،چقد جالب که قصه تان را گفتید و نشرش دادید،بنده از سوال مهندس مواد مانده ای نمیتونم گذرکنم!!! مانده اید؟؟؟
درود و احترام سرکار خانم میناخانی. در پاسخ به پرسشتان میتوانم بگویم: همیشه تلاش میکنم دلیلی برای ماندن بیابم. اگر روزی دلیل قانع کنندهای پیدا نکردم، نمیمانم.
اتفاقا بنده مهندس مواد شدم چون از اول دوست داشتم که بشم از اول دبیرستان هم ارزویم همین شغل که الان دارم هم بود … یک کتاب داستان در دبستان خواندم به اسم دنیای فلزات در عهد باستان
همه چیز از انجا شکل گرفت
چه خوش سعادتی. به نظرم شما یکی از آن آدمهای خوشبخت روزگارید.
سالها و سالها با تندرستی دیر بمانید و شاد.
به نظر من، یک انسان توانا در هر زمینه ای که وارد شود، موفق است. البته این به آن معنی نیست که چنین شخصی همه فن حریف است و می تواند در هر حوزه ای به بالاترین درجه برسد. اما با تلاش و پشت کار، از حداقل ها بالاتر می رود و یک موفقیت نسبی خواهد داشت. همه ما مسیرهایی کم و بیش مشابه داشته ایم. اما شاید اگر مثلا زیست شناسی را بهتر درس می دادند، الان سرنوشت، چیز دیگری بود. یا شاید اگر آن تابلو نویسی، پابرجا می ماند…
اما اینکه چرا مهندس مواد مانده ای؟ هر اتفاقی در آینده بیفتد، مهندسی مواد به عنوان بخش مهمی از زندگی شما باقی خواهد ماند. شما ممکن است در آینده پزشک شوید اما همچنان مهندس مواد هم هستید. این واضح است. ولی چرا سراغ حرفه دیگری نمی رویم؟ می تواند دلایل زیادی داشته باشد. چون فرصت دوباره ای نداریم؟ چون نگران هستیم؟ چون به این رشته علاقه مند هستیم؟ …
درود سیروس جان. خیلی محبت کردی نظرت را نوشتی. آنچه نوشتهای جای تامل دارد.
اینطور به نظرم میرسد که هر کس باید سر جای درست خودش قرار گیرد اما این یک آرزوست، یک رویاست. اکثریت مطلق آدمها جای واقعی خود را پیدا نمیکنند و خیلیها اصلاً به دنبال آن هم نمیگردند. اما این وسط، نقش شانس و اقبال خیلی پررنگ است. یک اتفاق پیش بینینشده میتواند یک فرد را به جایگاه درست خودش برساند اما نه به تنهایی. باید تلاش کرد و زحمت کشید و امیدوار بود که شانس هم یاری کند.
باید دهها و صدها لوبیا را بکاریم به امید اینکه لوبیای سحر آمیز در بین آنها باشد.
در مورد پرسش مهمت که پرسیدهای حالا چرا سراغ حرفهی دیگری نمیرویم به نظرم تمام احتمالاتی که مطرح کردهای میتوانند درست باشند بعلاوهی اینکه شاید فکر میکنیم سر جای درست خودمان قرار گرفتهایم.
من هم هر رشته ای میخاستم برم غیر از مواد ،شاید برای این بود که تو هنرستان رشته ی مواد رو با ریخته گری به ما آموزش میدادن و این باعث میشه که از اون بدمون بیاد،اما یه نکته اینه که مهندس مواد باید از علم های دیگه هم سر در بیاره و همین این رشته رو قشتگ میکنه
سلام. بسیار عالی بود. داستان رسیدن به مهندسی مواد من هم بسیار شبیه این داستان بود با قدری تفاوت در جزئیات. شاد باشید
درود آقا رضا.
تندرست باشید و پاینده.
درود. مث همیشه با خوندن جمله اول بی توقف تا انتها رفتم. برای من هم این ،،انتخاب،، تا حدی مشابه بود. شیراز انتخاب اولم بود، با اینکه تا اون موقع نرفته بودم، دلیل انتخابم دورتر بودنش نسبت به بقیه شهرهای بزرگ از خانه بود. متالورژی رو هم انتخاب کردم چون بین درسها شیمی و فیزیک رو ترجیح میدادم به ریاضی و تصورم این بود که در مواد نسبت به برق، کامپیوتر، مکانیک و عمران،… با ریاضی کمتر درگیر میشم. در مورد ذهنیت قبلی خودم و معلمها نسبت به تفاوت رشته ها، فک کنم این خاطره گویاست: بعد اینکه قبول شدم معلم گرانقدر فیزیک ته دلم رو خالی کرد که اگه متالوژی قبول شدی، خوبه، درباره شناخت فلزاته ولی اونکه یه ،،ر،، اضافه داره ،متالورژی، رشته خوبی نیست! اون دفترچه لغات رو منم داشتم، ولی بعدها ممنون استادا شدم برای اصرار به خوندن تکست اصلی. کوتاه سخن، دمت گرم رفیق قدیمی
درود مهدی جان. سپاسگزارم که وقت گذاشتی و خاطرات موادی شدنت را اینجا نوشتی. داستان “متالوژی با ر اضافه” را تو خوابگاه برام تعریف کرده بودی و هنوز به یادم هست. پرچم خراسان بالاست. تنت سلامت برادر.
کامران عزیز خیلی باحالی
دلم تنگ شده برات
من مهندس مواد شدم چون چیز دیگه ای قبول نشدم 🙂
درود مجتبی جان. من هم خیلی دوست دارم پس از سالها ببینمت. سپاسگزارم اینجا کامنت گذاشتی. هنوز هم کپی جزوهی خوردگی را با دستخط زیبایت دارم که نکاتی که دکتر پاکشیر می گفت را با دقت و به خوانایی با دست چپ مینوشتی. باز هم اینجا بنویس دوست قدیمی. بدرود.
درود بر شما استاد بسیار جالب و متفاوت با من
من عاشق تجربی بودم با طبیعت بسیار حال میکردم از زمان کودکی خصوصا سبزه و گیاه ، همه رو راضی کردم ولی مشاور منو فرستاد به زور ریاضی میگفت نمرات فیزیک شیمی و ریاضیت خیلی بهتره
شاید بازنشست شدم وقت بزارم برم دنبال تجربی پزشکی یا زیست شناسی ( بهتره )
من از اسم متالورژی خوشم میومد چون +وژی داشت گفتم حتما شبیه رشته های زیست شناسی ولی یه ر کم داشت که خیلی مهم نبود .
البته وقتی دو ترم خوندم عاشق متالورژی شدم و هنوزم فکر میکنم خیلی شبیه زیست شناسی هست . کلا هر قانونی کشف بشه یه جونوری پیدا میشه که موضوع رو به چالش بکشه مثل آلیاژهای متالورژی . کلا با حفظ کردن حال میکردم .
البته باستان شناسی هم به اینها شبیه اونم شغل جالبیه .
فعلا که 40 سال گذشته یه 60 سالی مونده پرش میکنیم .
تا الان یاد گرفتم علاقه خیلی مرتبط به انگیزه و تسلط میشه و این برای من کمی اختیاری هست که به چه چیزی علاقه نشون بدم .
الان هم بازرسی برام همینجوریه هر چی گیرم بیاد میخونم و بازرسی میکنم .
اونچه مهمه به نظر من هیجان انجام اون کاره برای من …
وگرنه کمی شرافت رو بزاریم کنار خیلی سخت نیست جای این بنگاه معاملات ملکی ها و دلال ها بگیریم . پول خوبه ولی نمیتونه فضول بودن منو سیر کنه .
مادرم میگفت هر وقت حرف میزنید مواظب باشید این فضول داره گوش میده …
درود. سپاس که وقت گذاشتید و نظراتتان را نوشتید. باستانشناسی رو باهاتون هستم. وقتی بازنشسته شدید خبرم کنید اگر زنده بودم بزنیم به دشت و صحرا. برای اینکه از متالورژی هم خیلی دور نشیم، می تونیم یک فلزیاب هم با خودمون ببریم!?
درود برشما. باید خدمتتون بگم من جزو معدود کسانی بودم که مهندسی مواد آن هم سرامیک علاقه ای شدید داشتم. نه در الکترونیک و برق و نه در درس دیگری ضعف داشتم. البته که به مهندسی مکانیک به واسطه رشته پدرم و برادرم هم علاقه داشتم. اما یادم می آید که برادر بزرگترم همیشه از علم مواد و شیرینی آن سخن میگفت. من کم کم علاقه پیدا کردم تا بیشتر بدانم و این شد که تمام دروس دانشگاهی رشته مواد را بررسی کردم. کتاب های دوستان برادرم که مهندسی مواد میخواندند را برای دو سه روز قرض می کردم و در دوران دبیرستان ورق میزدم که آیا اگر این رشته را بروم به محتوای دروس آن هم علاقه خواهم داشت؟ بیرون رشته زیبا بود. باید درون رشته و محتوای دروس هم بررسی می کردم! و در نهایت بین مکانیک و مواد که علاقه تمام و کمال من بود، مواد-سرامیک را انتخاب کردم و هنوز بعد از فوق لیسانس که سالها می گذرد، کتابهای خواص مکانیکی، فیزیکی، ترمودینامیک و استحاله های فازی را ورق می زنم و لذتش مرا مست می کن. و همیشه به مرز خودکشی می رسیدم از دوستانم که می گفتند ما همینطوری وارد این رشته شده ایم!!! مگر می شود عمر خود را در راه رشته ای صرف کرد که علاقه نداشته باشیم؟!؟ و چقدر غصه خوردم و میخورم که مهندسی مواد اینقدر ضعیف واقع شده که هرکس که رشته ای قبول نمیشود میرود مهندسی مواد! و نتیجه آن این میشود که دانش آموختگانش اصولا با بی میلی کار می کنند یا اصلا دنیای مواد را ترک می کنند. به امید روزی که مهندسی مواد به اندازه مهندسی برق و مکانیک دیده شود و ارزش آن مشخص شود.
درود سامیار خان. همانطور که در پاسخ دوستم سیروس هم نوشتم باورم این است که هر کس باید جایگاه درست خودش را پیدا کند و ببیند چه طوری سوپراستار میشود. شما راهنماهای خوبی داشتهاید و البته خودتان هم جستجوگر بودهاید و می دانستهاید انتخاب رشته تحصیلی مهم است و جای درستتان را یافته اید. کس دیگری ممکن است یک رشته را انتخاب کند اما استادان دلسوزی داشته باشد که او را به رشته اش علاقه مند کنند. استعدادیابی به نظرم فقط مختص به رشتههای ورزشی نیست و همه جا کاربرد دارد و چه بسا مهندسانی که پس از گرفتن مدرک تازه رشتهی دیگری را شروع میکنند. من در دوره مهندسی جوش دانشجویانی داشته ام که فارغ التحصیل عمران و الکترونیک بودند ولی شیفتهی جوشکاری شده بودند. گاهی مواقع ترجیحات خانواده (چه مستقیم گفته شود و چه غیر مستقیم) در انتخاب رشتهی دانشگاهی نقش زیادی بازی میکنند.
من هم مانند شما امیدوارم هر کس به فراخور علاقه و استعدادش به جایگاهش دست یابد. یاد حرف جبران خلیل جبران افتادم که گفته: اگر نانوایی به کارش علاقه نداشته باشد، نان تلخ به دست مردم میدهد.
آرزو دارم همهی ما بتوانیم دایرهی شایستگیها و مهارتهایمان را بشناسیم که این اتفاق هر چه زودتر بیفتد، بهتر است.
بسیار سپاسگزارم که وقت گذاشتید و نظرتان را اینجا نوشتید.
پاینده باشید.
سلام از بد حادثه و خراب کردن کنکور
مواردی که از زبان در شیراز گفتید من وقتی برای فوق اومدم شیراز تجربه کردم
درود بر شما. میتوانم درک کنم که چه شرایط دشواری داشتهاید. در دوران فوقلیسانس چند هم کلاسی داشتیم که لیسانسشان را شیراز نبودند. یادم هست سر کلاس ترمو دینامیک پیشرفته چند تا از آنها چیزی یادداشت نمیکردند. از یکی از آنها (که با او صمیمیتر شده بودم) پرسیدم: شما اینها رو بلدید؟ در جواب گفت: خدا خیرت بده! من نمیتونم خط استاد رو بخونم!
سلام علیکم… علیکم السلام (با ریتم خوانده شود!)
داستان انتخاب رشته جالبی بود. کامنت دوستان رو هم خوندم اونها هم جالب بودن. دست همگی درد نکند. البته متوجه این موضوع شدم که اکثر دوستان از طریق خانواده و آشنایان که بهرحال دستی در صنعت داشتن و یا از طریق مطالعه شخصی از قبل با رشته مهندس مواد و متالورژی آشنایی مختصری داشتن. و اما داستان انتخاب رشته اینجانب:
نسل من دومین نسلی ست که محل تولدش ایران است. قبیله ما در زمانهای نه چندان دور به شغل شریف دامداری و کوچ نشینی مشغول بودند و بین ایران و یه کشور دوست و همسایه شمالی ییلاق و قشلاق میکردند. در بحبوحه جنگ جهانی دوم و در زمان قشون کشی و سربازگیری روس ها قسمتی از قبیله اینجانب به ایران فرار کرده (بزدل ها) و قسمت دیگر در آن طرف مرز گیر می افتند و دو تکه می شوند. بعد از مدتی تصمیم به یکجا نشینی میگیرند و اینگونه شد که ما بچه شهری شدیم! البته بماند که مادربزرگ و پدربزرگ بنده تا مدتها اصرار بر کوچ نشینی داشتند و من تا سن هفت سالگی بهمراه آنان ییلاق و قشلاق میکردم و اوقات بسیار خوشی با گاوها، گوسفندان، مرغها و خروس ها، سگ ها و گهگداری هم روباه ها و شغال ها و لاشخورها سپری میکردم و اصلا یکی از دلایلی که در جمع سریعا چهارپایان را از انسانها تشخیص میدهم هم برمیگردد به همین تجربه زندگی من با این حیوانات دوست داشتنی. یک روز مادربزرگم یک بقچه داد زیر بغلم و گفت باید بروی مدرسه! و از طریق یکی از فامیل های دور به سمت شهر ارسال شدم!
در ارتباط با نقش پدر و مادر در تحصیلات و انتخاب رشته در همین حد بسنده میکنم که بگم پدرم در زندگی اینجانب فقط در حد یک اسم در شناسنامه بودند و مادرم هم هیچ تحصیلاتی نداشتند.
مدرسه شروع شد ولی فقط یه مشکل کوچک وجود داشت و آن هم این بود که به زبان مرغ و خروس تسلط بیشتری داشتم تا زبان شیرین پارسی! خاطرم نمیرود اولین دیکته اول دبستان! دیدم روی برگه اینجانب معلم یک دایره گرد کشیده با دو تا پاره خط این طرف و آن طرفش! به من گفتند نشان مادر بده و بگو صفر شدی! من هم دویدم سمت خانه و با خوشحالی فریاد زدم صفر شدم ولی نمیدانم یکهویی چه شد که یک لحظه احساس کردم دچار فلج مغزی شده ام! لحظاتی بعد که توانستم یک ذره چشم هایم را باز کنم دیدم خواهر بزرگ بنده بالای سرم ایستاده و داد میزند تو آبروی خانواده ما رو برده ای! البته بیچاره حق داشت! همه اعضای خانواده من در مدرسه شاگرد اول بودند و اسم و رسمی و آبرویی برای خودشان دست و پا کرده بودند تا اینکه سر و کله من پیدا شده بود! البته در شهر بزرگ شدنشان و دسترسی داشتن شان به رادیو و تلوزیون هم بی دلیل نبود که آشنایی بیشتری با زبان فارسی داشته باشند! در آن سن برای من نمره صفر و بیست هیچ تفاوتی با هم نداشت ولی بعد از اون کشیده جانانه که نثار بنده شده بود به این درک رسیدم که وضعیت شوخی بردار نیست و باید همت بیشتری در راستای یادگیری زبان فارسی از خود نشان بدهم. در همان دوران دبستان بخشنامه آمد که تمامی مادران و پدرانی که تحصیلاتی ندارند حتما باید در نهضت سوادآموزی حضرت امام (ره) شرکت کنند وگرنه از نمره انظباط کم میکنند! هر روز با چشم گریان راهی خانه میشدیم تا بالاخره والده بنده تسلیم شد و ثبت نام کرد. البته تا پنجم دبستان بیشتر درس نخواند و به علت سنگین شدن مباحث درسی ترک تحصیل کردند! البته در راستای باسواد شدن ایشان ما هم درس های قبلی رو مرور میکردیم مثلا در درس علوم تجربی و در مبحث حرکت وضعی کره زمین یک پرتقال نشانش دادیم و گفتیم زمین گرد است و به دور خودش هم میچرخد! مادر گرامی با اعتماد به نفس کامل این نظریه را رد کردند و جواب دادند امکان ندارد! فرمودند اولا چیزی که ایشان میبینند زمین صاف است و دوما بالفرض هم که گرد باشد محال است بچرخد وگرنه ما در حین چرخش زمین از آن طرف کره زمین می افتیم! و اینجا بود که مجبور شدیم نظریه گرانش زمین را قبل از اینکه درسشان به آن مبحث برسد پیشاپیش توضیح دهیم! خواستم بگویم نقش پدر و مادر اینجانب در انتخاب رشته در همین حد بود! البته مادر حضور پررنگ تری داشتند که بعدا متوجه خواهید شد چرا! خلاصه بدین ترتیب دوره دبستان و راهنمایی با مشقت فراوان سپری شد!
و اما دوره دبیرستان! در پایان سال اول دبیرستان باید انتخاب رشته میکردیم! تمامی خواهران و برادران اینجانب نظام قدیم بودند و تنها عضو خانواده که با نظام جدید تحصیل کرد بنده بودم! مادرم همیشه شاکی بود که چرا من نمیتوانم کتابهای خواهران و برادران بزرگتر را استفاده کنم و باید کتابهای درسی جدیدی برای من خریداری بشود! البته ایشان فقط کتابهای درسی را خریداری کردند و هیچ کتاب تستی برای کنکور خریداری نشد! این یعنی اینکه بنده کتابهای درسی نظام جدید را خواندم، تست های نظام قدیم را تمرین کردم و در کنکور نظام جدید شرکت کردم! بگذریم از اینکه بسیاری از مباحث نظام جدید و قدیم با هم فرق داشت!
برگردیدم به مبحث شیرین انتخاب رشته! خدابیامرز مادرم اصرار فراوان داشت که یکی از بچه هایش پزشکی بخواند و دکتر بشود تا بتواند توی در و همسایه و فامیل پزش را بدهد و سری بالا بگیرد! از اونجایی که زورش به بقیه فرزندان نرسیده بود اینجانب آخرین شانس ایشان در این زمینه بودم و هر جوری شده باید دکتر میشدم! نزدیک ترین فامیل بنده که پزشک بود دایی کوچک بنده بود که البته تحصیلات ایشان همزمان شده بود با تعطیلی فرهنگی دانشگاهها در اوایل انقلاب و بعدش هم ازدواج کرده بود و بچه دار شده بود. خلاصه! بعد از 16 سال موفق به دریافت مدرک پزشکی شدند که بعدا تخصص بیهوشی هم دریافت کردند! همیشه به مادر میگفتند که من خواهرزاده هایم را دست هر کسی نمیدهم و اول از همه باید از خواستگارهای آنها معاینه کامل پزشکی انجام بدهم تا بتوانم در مورد شاه داماد بالقوه نظرم را بیان کنم! ایشان در حدی سختگیر بودند که می فرمودند خواستگار را حتما باید یک بار بیهوش کنند و به هوش بیاورند تا مطمعن شوند که اگر زمانی اتفاقی برایش افتاد در اتاق عمل جان به جان آفرین تسلیم نکند و خواهرزاده هایش بیوه نمانند! البته ایشان داستان های عجیبی هم از اتاق های عمل تعریف میکردند مثلا در مورد بیماری که 8 ساعت عمل جراحی موفق داشته ولی در پایان برانکارد از دست پرستاران سر خورده و مریض با مغز به زمین خورده و آخرش هم به خانواده طرف اعلام کرده اند که عمل جراحی موفقیت آمیز نبوده! یا مثل دعوای طایفه ای که یکی از طرفین دعوا دیگری را از پشت سر با چماق زده و طرف چشمهایش از حدقه درآمده! اینها را که میشنیدم به این مطلب پی بردم که پزشک ها عقل درست و درمانی ندارند و درس خواندن زیادی باعث پریشان حالی شان میشود! تصمیم گرفتم هیچ وقت دکتر نشوم ولی مادر همچنان اصرار داشتند!
علاقه فراوانی به طراحی پارچه داشتم و معلم هنری که در دبیرستان داشتم من را تشویق میکرد که رشته هنر را ادامه بدهم بخاطر اینکه در نقاشی و طرح هایی که میکشیدم چیزهایی دیده بودند ولی خدابیامرز مادرم اجازه ندادند و فرمودند فقط پزشکی! من هم داد میزدم میگفتم نمیخواهم آدمها را بدوزم! خلاصه مرغ من هم یک پا بیشتر نداشت! گفتم وکالت میخوانم گفتند خیر! گفتم حالا که اجازه نمیدهید اصلا میروم مهندسی میخوانم! و رشته ریاضی و فیزیک را از روی لج با مادرم انتخاب کردم! خلاصه! سال آخر دبیرستان کرچ کردم روی کتابهای درسی! کنکور دادم و رتبه ها آمد. شانس بنده آن سال رتبه های نظام قدیم و جدید را با هم مخلوط کردند. قبلا میشد تا حدودی حدس زد با فلان رتبه میشود فلان دانشگاه یا فلان رشته قبول شد ولی آن سال همه چیز بهم ریخته بود! برادر بزرگم که خودش هم در یکی از دانشگاههای تهران رشته مهندسی صنایع میخواند برایم انتخاب رشته کرد و همزمان با من برای یکی از دختران فامیل که دختر خوشگل و شیطونی هم بود و چند سالی پشت کنکور مانده بود و آمده بود خانه ما تا از برادرم کمک بگیرد انتخاب رشته کرد! البته قابل ذکر است که رتبه ایشان تقریبا 15 برابر رتبه من بود و فقط ممکن بود رشته آبیاری گیاهان دریایی قبول شود ولی در نهایت ناباوری برادر بنده تقریبا 3-4 ساعت برای ایشان وقت گذاشتند و رشته انتخاب کردند و مدت زمانی که برای بنده گذاشتند نهایت 10-15 دقیقه بود! (دختر فامیل هم نشدیم!) در بین گزینه ها حتی دانشگاه الزهرا را برایم انتخاب کردند و من گفتم من جایی که همه دختر باشند نمیروم! و بایکوت کردم. آخر خیر سرم قرار بود حین درس خواندن شوهر هم برای خودم دست و پا کنم! البته هیچ وقت نتوانستم به این هدف نایل شوم و آخر سر هم ترشیدم! البته جهت تسلی خاطر همیشه این را به خودم میگویم که ترش هم یکی از مزه هایی ست که خداوند آفریده! اصلا هر چه بیشتر بگذرد بهتر است مثل شراب! روی فرم انتخاب رشته 12 تا جای خالی ماند و برادر گرامی فرمودند که هیچ جا با این رتبه رشته مهندسی قبول نمیشوی و اینهایی هم که برایت انتخاب کرده ام فرمالیته است. محض خالی نبودن عریضه چند تا گزینه اول را رشته مهندسی زده بود و بقیه همه رشته های علوم پایه بود. برادرم دوستی داشت که رشته مواد و متالورژی قبول شده بود و همیشه آن بنده خدا را مسخره میکرد و میگفت که مهندس مواد ها بیکار میمانند و کاری برایشان پیدا نمیشود. همیشه احساس بدی نسبت به رشته مهندسی مواد داشتم و از قضا یکی از سه گزینه اولی که برادرم برای من انتخاب کرده بودند رشته مهندسی مواد بود! وقتی نتایج اعلام شد و فهمیدم رشته مهندسی مواد قبول شدم بسیار گریه کردم و نمیخواستم دانشگاه ثبت نام کنم و این وضعیت خیلی بدتر شد زمانی که فهمیدم بقیه همکلاسی های من با رتبه های بدتر از رتبه من رشته های مهندسی دانشگاههای تهران قبول شده اند و من دانشگاه شیراز! این یعنی 28 ساعت فاصله از خانه! یعنی فقط یک بار در سال زیارت خانواده! با وساطت بزرگان بالاخره راهی شیراز شدم! شهری که اصلا نمیدانستم کجای ایران قرار دارد! آن هم من که در طول 18 سال زندگیم آن طرف تر از فلکه مرکزی شهر کوچکمان نرفته بودم! خدابیامرز مادرم نگران بود که من گم شوم! در اتوبوس قرمز رنگ تعاونی شماره 1 تا زمانی که برسم به شهر شیراز یکریز اشک ریخته بودم و همان یک ذره چشمی هم که داشتم ناپدید شده بود! به سختی زبان فارسی رسمی را یاد گرفته بودم و الان باید لهجه زیبای شیرازی را هم یاد میگرفتم! اولین بار که در دانشکده علوم رفتم سر کلاس شیمی 1 استاد گفت نبینم کسی کتاب فارسی دستش باشه و بیاد سر کلاس! مجبورمون کرد کتاب انگلیسی خریداری کنیم و روی میز بگذاریم تا کنترل کند و جهت زهر چشم گرفتن از ما کسانی را که کتاب فارسی خریده بودند را از کلاس اخراج کرد. به سختی و مشقت فراوان فارسی یادگرفته بودم و الان گیر زبان انگلیسی افتاده بودم. اشک در چشمان من حلقه زده بود. ترمهای اول چنان بر من سخت گذشت که تصمیم گرفتم از تحصیل انصراف بدم و دوباره بشینم برای کنکور بخوانم ولی با وساطت همان بزرگان دوباره راضی شدم که حداقل مدرک لیسانس را بگیرم! و اینجوری شد که من مهندسی مواد خواندم 🙂
دو سال قبل وقتی مادرم رو برای آخرین بار دیدم در حالت احتضار برگشت به من گفت آخرش تو نه دکتر شدی و نه شوهر کردی! من زل… من نگاه…
سلام گشت نامحسوس . خوبی؟ کجایی الان ؟ ترکیه یا ایران؟
سلام جالب بود، من موادی نیستم ولی موادی ها رو دوست دارم. در خوابگاه که بودیم یه هم اتاق داشتم موادی بود. یادمه همش دایره میکشید و توش و هاشور میزد. با دوست شم که دزفولی بود نیومدن درس میخوندم. یه درسی داشتن به اسم کوره بلند که به زبون دز فولی عبارت بدی میشد. خوش باشید.
استاد بزرگوار
نمرات دبیرستان بنده خدمت شما
فیزیک 19.5
شیمی 19
ریاضی 18.5
زیست و بهداشت 6
قضاوت با شما.