نمیدانم یادتان میآید یا نه ولی احتمالاً اولین قطعهی موزون و با قافیهای که یاد گرفتهاید این بوده:
دوچرخه… سبیل بابات میچرخه.
شاید هم اولی، یه توپ دارم قلقلیه بوده و بعد، این یکی. این امکان هم هست که دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده مقدم بر همهی اینها باشد.
اگر بخواهیم همهجانبه به موضوع نگاه کنیم و یکطرفه به قاضی نرویم، به این احتمال ضعیف هم باید فکر کنیم که شاید وقتی هنوز زبان باز نکرده بودیم، اتل متل توتوله گاو حسن چه جوره را از حفظ بودیم و منتظر فرصتی بودیم تا زودتر ارائهاش بدهیم.
هر کدام از این سناریوها که درست باشد تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمیشود و آن اینکه دوچرخه، یکی از دارائیهای ارزشمند هر کودک است و این احساس تعلق، از اختراع دوچرخه تا الآن وجود دارد و به نظرم اگر آدمیزاد، سفرهای تفریحی به مریخ را هم آغاز کند، به هیچ وجه فرصت دوچرخهسواری و تکچرخ زدن روی سیارهی سرخ را از دست نخواهد داد.
برای خودم جریان اینطوری بود که اول، صاحب یک سهچرخهی موتور شکل پلاستیکی نارنجیرنگ با چرخهای پلاستیکی مشکی شدم که متولدین دههی ۵۰ و ۶۰ باید یادشان بیاید. وقتی شش سالم شد، پدرم یک دوچرخهی واقعی قرمزرنگ برایم خرید که البته کمکی هم داشت. این دوچرخه را سالها داشتم و برای همین، مشخصاتش را به خوبی به یاد دارم. روی تنهاش PEPPERONI با رنگ سفید نقش بسته بود و یک تجهیز جانبی هیجان انگیز هم داشت… یک دینام که چراغ جلو و یک چراغ کوچک قرمز رنگ در پشت زین را روشن میکرد. البته چون دینام باید روی چرخ جلو مماس میشد و با کمک آن، میچرخید، سرعت دوچرخه را خیلی کم میکرد.
دوران کودکی با این دوچرخه گذشت تا رسیدم به نوجوانی.
در شهرمان فقط دو دبیرستان رشتهی ریاضی فیزیک داشتند که از هم ۵ دقیقه فاصله داشتند اما از منزلمان بسیار دور بودند. چارهای نبود و باید یک دوچرخهی مناسب میخریدم. در آن زمانها یعنی دوران پارینه سنگی! دو نوع دوچرخه در بازار موجود بود: دوچرخهی ۲۸ و دوچرخهی کورسی. خبری از دوچرخههای کوهستان نبود. دوچرخهی کورسی، میل فرمان خمیده و لاستیکهای باریکی داشت و قیمتش زیاد بود پس طبیعتاً یک دوچرخهی ۲۸ که برای خودش سالاری بود اما از جفای روزگار، امروزیها به آن دوچرخهی لحافدوزی میگویند، خریدم. از همانهایی که نقش اول فیلم بایسیکلران مخملباف، سوارش میشد یا همانی که در فیلم دزد دوچرخه دسیکا، از صاحبش دزدیدند.
مارکهای معروفش “هرکولس” و “رالی” انگلیسی و “هیرو” هندی بودند.
اوایل، پایم کاملاً به رکاب نمیرسید اما هر روز صبح نیم ساعت پا میزدم تا به مدرسه برسم. خیلی از بچهها با دوچرخه میآمدند و گوشهی حیاط مدرسه، پارکینگ دوچرخهها بود. آنهایی که جک نداشتند، از فرمان به یک میله آویزان میشدند.
البته آن موقع هم شکاف طبقاتی وجود داشت. همکلاسیم که اسمش حمید بود و خیلی هم درسخوان، با یک موتور هوندا ۱۲۵ ژاپنی به مدرسه میآمد. این موتورها، بهتازگی وارد شده بودند و لاکچری به حساب میآمدند.
در زمانی که تلویزیون ۲ شبکه داشت و برنامههایش ساعت ۴ عصر شروع و ساعت ۱۰ شب تمام میشد، یکی از سرگرمیهای من رسیدگی به دوچرخهام بود. از روغن زدن به زنجیرش و نوارپیچی تنهاش تا برق انداختن رینگ و خورشیدی و قاب زنجیر تا چک کردن باد لاستیکها و محکم کردن اسپوکها و گاهی هم آویزان کردن زلم زیمبو به دوچرخه.
یک مهارت ویژه هم بدست آورده بودم و بدون گرفتن فرمان، مسافت زیادی را رکاب میزدم. بعضی وقتها هم با بچهها مسابقه میگذاشتیم که چه کسی بدون رکاب زدن میتواند زمان بیشتری تعادلش را حفظ کند و نیفتد.
یک مشکل بزرگ، سرمای استخوانسوز کویر در زمستان بود که برای قندیل نشدن روی دوچرخه، یک دستکش کلفت دستم میکردم و از آن کلاههای کشباف که تا زیر گردن پایین میآمد و فقط چشمها پیدا بود، استفاده میکردم.
فکر میکنم بعد از این همه آسمان به ریسمان بافتن، پی بردهاید که با یک شیفتهی دوچرخه طرفید پس نباید برایتان عجیب باشد وقتی در کلاسهایم، نامگذاری فولاد به روش AISI/SAE را معرفی میکردم و میخواستم به کاربردهایشان اشاره کنم، از اسلاید زیر استفاده میکردم.
در جستجوهای ده پانزده سال پیش، یک e-book قدیمی (۱۹۸۷) اما جالب پیدا کردم به نام متالورژی دوچرخه برای دوچرخهسواران. تصویرهایی از صفحات اول آن را در زیر میبینید.
این کتاب کم حجم ۱۱۱ صفحهای، شامل ۵ فصل به شرح زیر است:
فصل اول شامل مواد مهندسی مورد استفاده در صنعت دوچرخهسازی است. در این فصل توضیحات جامعی در خصوص انواع فلرات، آلیاژها و مواد کامپوزیتی مورد استفاده در دوچرخه به همراه ویژگیهای آنها آورده شده است.
فصل دوم در مورد انواع فریمهای تولید شده از مواد مهندسی، صحبت کرده و به هندسه و نحوه طراحی آنها پرداخته است.
فصل سوم در مورد روشهای تولید فریمهای دوچرخه است. مواد و روشهای مختلف لحیمکاری، ریختهگری، ماشینکاری و پوششدهی که برای اتصال و تولید اسکلت دوچرخه استفاده میشوند در این فصل توضیح داده شده است.
فصل چهارم، به سایر اجزای دوچرخه همانند زنجیر و بلبرینگ پرداخته است.
در فصل پنجم دربارهی پیشرفتها و تکنولوژیهایی که در آیندهی صنعت دوچرخهسازی میتوانند مورد توجه قرار بگیرند، بحث شده است.
این نوشتار کامل نیست اگر یادی از اینشتین نکنم.
حتماً از خودتان میپرسید آلبرت اینشتین چه ربطی به دوچرخه دارد؟
ربط دارد خیلی هم ربط دارد. با دوچرخه، یک جملهی درخشان ساخته است.
اقای مهندس در نوشتن واقعا مهارت دارید و من لذت میبرم از دلنوشته های شما. مهندس جان برای شناخت انواع متریال و همچنین عملیات حرارتی چه دوره و یا منابعی را توصیه میکنید؟ ممنون میشم چنانچه راهنمایی بفرمایید…
از نظر لطفتان سپاسگزارم. در مورد پرسشتان در اولین فرصت، مواردی که به نظرم میرسند را خواهم نوشت. پاینده باشید.
کامران جان رفتم به کلی سال قبل. دستمریزاد
سپاس. چرخت سنگباد و فرمانت روان!
درود بر کامران همیشه دوست داشتنی
آقا شما خودت کم لاکچری نبودی! دوچرخه ت قاب زنجیر و گل گیر و جک داشته.
چیزی که من یادمه اکثر دوچرخه ۲۸ های اطراف من این آپشن ها رو نداشت. حتی ترمز، و باید با گذاشتن پا زیر دوشاخه و روی چرخ ترمز میکردی.
اسم ۲۸ اوردی، یه خاطره یادم افتاد از دوست مشترک دامپزشک مون
ایشون دوره ابتدایی باید با دوچرخه میرفته روستای مجاور، بخاطر قدش باید حتما از روی پله سوار دوچرخه میشده. گاهی وقتا موقع برگشت بخاطر عبور موتور، ماشین، … سر دوراهی روستا شون نمیتونسته بپیچه به سمت ده، جاده هم باریک بود نمیتونست دور بزنه. مجبور میشد مستقیم کلی راه بره تا برسه به یه تپه کوچک خاکی، که بتونه با روش سقوط، از دوچرخه پیاده بشه و پیاده دوچرخه به دست برگرده به روستا.
بارها این اتفاق براش افتاد تا تونست با دویدین و پا روی رکاب گذاشتن سوار بشه.
روزت خوش
درود مهدی جان. گفتی لاکچری تازه نگفتم دوچرخهام ترک و زنگ و یک قفل سر خود هم داشت که زیر زین بود. خانهمان حیاطدار بود ولی دلم نمیومد زیر آفتاب و بارون بذارمش. زیر راه پلهای که به پشت بوم میرفت، پارکینگ اختصاصیش بود.
سپاس که خاطرات قشنگت را نوشتی.
شهرزاد قصهگویی باید پیدا بشه تا خاطرات ناگفتهی دوچرخهها رو روایت کنه!
دلت خوش و تنت سالم.
پس یه خاطره دیگه بگم، این بار از امید.
زمان بچگی امید یکی از بچه های کوچه شون یه لاستیک دوچرخه داشته که با تکه چوبی حرکتش میداد و دنبالش میدوید با رویای دوچرخه سواری. امید ولی یه لاستیک موتور برای این بازی داشت. یه روز تابستون وسط گرمای ظهر پسرک همسایه در خونه امید رو میزنه و میگه بابام گفته برم از ۴راه سیگار بگیرم براش، میشه موتورت رو امانت بدی؟
طفلک چون مسیر طولانی بوده، خواسته بود بجای دوچرخه با موتور بره .
شاد باشی و سلامت
کلی خندیدم مهدی. دمت گرم.
درود بر کامران عزیز واقعا نوشتن شما خیلی متفاوته مثل همیشه لذت بردم پایدار باشی
درود علی آقای گل و گلاب. محبت دارید. خوشحالم که پسندیدهاید.
عالی بود. تونل زمانی بود برای خودش!