آهای بعضی مهندسان! متخصصان! کارشناسان! استادان! چرا اینقدر بیانصافید؟ چرا حرف ناحسابی میزنید؟ چرا شهر را شلوغ میکنید؟ هی چپ و راست میگویید بیشتر پایاننامههای دانشگاهی کاربرد عملی ندارند و مشکلی از جامعه را برطرف نمیکنند. عزیزان من چرا عوامفریبی میکنید؟ چرا نان به نرخ روز میخورید؟ چرا سخن بیپایه و اساس میگویید؟
اصلاً چرا دارم خون خودم را کثیف میکنم. برای قلبم اصلاً خوب نیست. از محضرتان اجازه میخواهم برای اینکه یکبار برای همیشه به این غائله خاتمه بدهم و مشت محکمی بر دهان این یاوهگویان بزنم، پایاننامهی کارشناسی ارشد خودم را مثال بزنم و با سند و مدرک به این از علم و دانش بیخبران ثابت کنم نه تنها پس از بیست سال از تاریخ نوشتهشدنش هنوز کاربرد دارد بلکه حلال یک مشکل بزرگ هم هست.
اول باید تز ارشدم را خدمتتان معرفی کنم:
اینجانب در روز دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۷۹ با درجهی عالی و نمرهی ۱۹/۶۷ از آن دفاع کردم. ۳ ترم مشغولش بودم و تازه یک ترم تابستانی هم گرفتم که کارهای عملی آن را انجام دهم. در اوج گرما و بدون پنکه و کولر، باید کنار ماشین تراش، میلههای آلومینیومی را میتراشیدم یا اینکه کنار دستگاه پرس، آزمایشها را انجام میدادم. اصلاً اگر بخاطر پایاننامهات خیس عرق نشوی که انگار هیچ کاری نکردهای. یک همکلاسی داشتم که پایاننامهاش شبیهسازی عملیات حرارتی با استفاده از شبکهی عصبی بود. آخر این هم شد کار! صبح تا شب زیر کولر گازی در اتاق استاد راهنما، پشت کامپیوتر نشسته بود و میگفت دارم روی تز کار میکنم. تازه، یک قطره عرق هم نمیریخت!
بگذریم…
از بحثمان دور افتادیم. برای این که بیشتر با پایاننامهی سترگ! من آشنا شوید پاورپوینت جلسهی دفاع و همینطور چکیده و فهرست مطالبش را میتوانید ببینید.
شک نکنید که اگر افراد مغرض و بیپشتوانهای که اول این نوشته به آنها اشاره کردم لینکهای بالا را ببینند درجا میگویند: « بفرما! شاهد از غیب رسید! این پایاننامه، مثلاً چه کاربردی دارد و چه مشکلی را حل میکند؟»
پاسخ من این است که اولاً اینها آنقدر سادهاندیشند که فقط جلوی پای خودشان را میبینند و اصلاً افقهای دوردست را در نظر نمیگیرند. ثانیاً نمیدانند که سند و مدرک دارم که پایاننامهام کاربردیست و مثل بعضیها هم نیستم که وقتی گیر افتادم آنها را رو کنم بلکه همینجا مدرکم را ارائه میدهم تا شما خوانندهی گرامی به بیپایه بودن نظرات و انتقادات این دسته از افراد پی ببرید.
سندی که دارم یک عکس است که قدیمی هم نیست بلکه داغ داغ است و بقول معروف تازه از تنور درآمده است. تاریخ آن مربوط به خرداد ۱۴۰۰ و دلیل محکمی است بر حقانیت حرفهای من.
زیاد منتظرتان نمیگذارم و از این عکس رونمایی میکنم.
با دقت ملاحظه بفرمایید…
در توضیح عکس بالا باید بگویم که دیروز پس از بیدار شدن از چرت نیمروزی یا همان قیلولهی سابق! دیدم که فرزندانم از فرصت استفاده کردهاند و نمونههای آلومینیومی پایاننامهام را که درون یک کیسه نایلون بود برداشتهاند و با آن یک اثر هنری ساختهاند.
کاربرد از این بالاتر؟ حل مشکل از این بهتر که نیمساعتی مشغول بودهاند و من توانستهام چشم روی هم بگذارم و چرتی بزنم؟ آیا این دستاورد کوچکی است؟
تازه این پایاننامه ثروتآفرین هم هست و میتوانم مستقیماً با فروش نتایج پایاننامهام به اینهایی که ضایعات میخرند و در بلندگو میگویند: ” پلاستیک، آهنآلات، روحی، مس، آلومینیوم کهنه خریداریم” کلی پول به جیب بزنم.
این را هم بگویم که ذکر سایر کاربردهای متنوع این پایاننامه در این مجال اندک نمیگنجد مانند استفاده به عنوان ضربهگیر پنجره یا استفاده برای زیر ماهیتابه با تاثیر صددرصد در جلوگیری از سوختن سفره یا کاربرد بعنوان چینه برای آموزش ریاضی به کودکان پیشدبستانی و صدها کاربرد فناورانهی دیگر.
در اینجا ماموریت من به پایان میرسد چون با ثبت کردن این عکس در تاریخ، برجک همهی این فریبخوردگان و ناکارشناسان را پایین آوردم و دیگر بعید میدانم جرأت کنند در مورد کاربردی نبودن پایاننامههای دانشگاهی اظهار فضل نمایند. فقط به عنوان کلام آخر میگویم که این افراد ناآگاه که با صحبتهای خود آب به آسیاب دشمن میریزند بدانند که عددی نیستند و گرچه بصورت خزنده در فکر تغییر در سیلابس و رویکرد آموزش عالی هستند اما آگاه باشند این رویا و اوهام و خیالات را با خود به گور خواهند برد و با هزاران پایاننامهی کاربردی (همانند آنچه در بالا مثال زدم) که هر سال در دانشگاههای پیشرو ما تعریف میشوند، راه به جایی نمیبرند و فقط خودشان را خسته میکنند و آب در هاون میکوبند.
پی نوشت خیلی جدی! باید با یک نفر مصاحبهی شغلی میکردم. بعد از اینکه تمام سوالها را پرسیدم و متقاضی هم خیلی مسلط و خوب جواب داد، گفتم: « آخرین سوال…، جواب انتگرال sin(x)dx چی میشه؟» کمی فکر کرد و گفت: « فکر کنم میشه cos(x)+c ولی میتونم بپرسم چه ربطی داره به این شغل؟» گفتم: «ربطی نداره، فقط میخواستم انتگرال یه جایی تو زندگیت به دردت خورده باشه»