در دورههای آموزشی که ارائه میکنم همیشه در مورد اینکه اطلاعات مورد نیازمان را از کجا و از چه منابعی بدست آوریم صحبت میکنم و اینکه چگونه باید از این منابع و مراجع استفاده کنیم و چه نکاتی را در نظر داشته باشیم.
این صحبتها را در قالب اسلاید زیر انجام میدهم:
همانطور که میبینید other sources را به عنوان یکی از این منابع ذکر کردهام که شامل موارد مختلفی میشود از جمله بازدید از نمایشگاههای تخصصی. به عنوان بازدیدکننده از این نمایشگاهها میتوانیم با دستاوردهای موجود و حتی تحولات آتی، آشنا شویم و شاید پاسخ برخی از پرسشهایمان را در گفتگو با کارشناسان بگیریم. این احتمال هم وجود دارد که همین بازدید، سبب گسترش کسبوکارمان شود.
خودم همیشه سعی میکنم فرصت بازدید از نمایشگاههای صنعتی مرتبط با حرفه و علاقهمندیهایم مانند نمایشگاه نفت و گاز و پالایش و پتروشیمی، نمایشگاه صنعت، نمایشگاه متالورژی و … را از دست ندهم. (تا یادم نرفته همینجا بگویم قرار است نمایشگاه متالورژی یا همان ایران متافو، در تاریخ ۱۴ الی ۱۷ آذرماه ۱۴۰۰ در محل نمایشگاه بین المللی تهران برگزار شود.)
اما امان از کرونا که باعث شد وقفهای در برگزاری نمایشگاهها ایجاد شود و من هم چند وقتی از نمایشگاهگردی محروم شدم.
دیروز فرصتی پیش آمد تا پس از ۲ سال، بار دیگر سری به نمایشگاه بینالمللی تهران بزنم، ایندفعه برای بازدید از نمایشگاه صنعت برق.
اجازه دهید کمی از متن فاصله بگیرم و به حاشیه بپردازم. من تخصصی در بازاریابی و تبلیغات ندارم اما به نظرم با روشهای بهتری هم میتوان غرفهآرایی کرد و از این رویداد چند روزه بهره برد. بگذریم… دیگر چشممان به دیدن بازدیدکنندگانی که در هر دستشان چند زنبیل! تبلیغاتی پر از انواع کاتالوگ و بروشور و هدایای تبلیغاتی است، عادت کرده و جالب اینکه همچنان اعتقاد راسخی به پخش کاتالوگ و تراکت و بروشور گلاسه و کاهی در قطعهای مختلف، وجود دارد. لوح فشرده یا همان CD معروف هم هنوز طرفدارانی دارد.
همکاری داشتم که سالها مدیر فروش یک شرکت بزرگ صنعتی بود و از برپایی غرفه در نمایشگاههای داخلی و خارجی خاطرات شنیدنی فراوانی داشت. در یکی از خاطراتش میگفت: «غرفهی ما شلوغ بود ولی توجهم به یه خانم جلب شد. یه خانم میانسال که تقریباً هر نیم ساعت یکبار میاومد و یکی از کاتالوگهای گلاسه رو خیلی آروم برمیداشت و میرفت. کنجکاو شده بودم. حواسم رو جمع کردم و به محض اینکه دوباره دیدمش بلافاصله پشت میزی که کاتالوگها رو گذاشته بودیم رفتم و خودم یکی از کاتالوگها رو برداشتم و بهش دادم و گفتم بفرمایید… ببخشید میتونم بپرسم دلیل بازدید شما از غرفهی ما و علاقه به محصولاتمون چیه؟ جواب داد: من خانهدارم! راستش من این کاغذا رو تو کابینت آشپزخونه میذارم ولی نمیدونم خاصیت این کاغذای شما چیه که همهی سوسکا ازش فراری هستن! برای همین از اینا میبرم!»
کلی از حرف اصلی دور افتادیم… داشتم میگفتم که دیروز در نمایشگاه صنعت برق ایران بودم. حدود دو ساعتی از بازدیدم گذشته بود که رفتم تا به غرفههای برپا شده در فضای باز نمایشگاه هم نگاهی بیندازم.
چند تا غرفه را دیدم تا رسیدم به یک نام آشنا… غرفهای به نام شرکت باسط پژوه. مدیرعاملش را میشناختم. اسفندیار بامداد که همورودی من بود اما در رشتهی برق شیراز. قبل از اینکه او را ببینم با او آشنا شده بودم چون از همان روز اول در بین ورودیهای ۷۰ مهندسی دو نام خیلی به گوش میخورد یکی اسفندیار بامداد که مدال نقرهی المپیاد فیزیک کوبا را داشت و دیگری داریوش ابجدیان که نفر سوم کنکور شده بود و هر دو الکترونیک شیراز را انتخاب کرده بودند.
همه نگران این بودیم که مبادا در گروهی که بامداد و ابجدیان، درسهای پایه را ثبتنام میکنند، قرار بگیریم چون این دو تا اصطلاحاً ” کرو شکن” بودند و وقتی یکی از ایندو مثلاً درس ریاضی را ۲۰ میگرفت و بقیهی کلاس زیر ۱۰ میشدند، هیچ استادی نمیتوانست نمرات را روی “منحنی” ببرد تا عدهای بتوانند آن درس را پاس کنند.
خندهدار به نظر میرسد ولی به جای اینکه حواسمان به تداخل احتمالی ریاضی ۱ و فیزیک مکانیک با سایر درسها باشد، دنبال این بودیم که از هر راهی شده بفهمیم این دو تا اعجوبه در کدام گروه اسم مینویسند که ما ننویسیم!
تقدیر اما اینگونه بود که من و بامداد در درس فیزیک مکانیک در یک کلاس قرار گرفتیم. خاطرم هست که بامداد همیشه در اولین ردیف مینشست و دکتر براتی که استاد درس بود، از جلسهی سوم چهارم به بعد، وقتی مسئلهای را حل میکرد میگفت: «آقای بامداد! شما نظری ندارید؟» و چند باری هم پیش آمد که بامداد پای تخته رفت و با روش سادهتری مسئله را حل کرد.
بامداد خیلی متواضع و خوشخنده و خوشبرخورد بود. با همه میجوشید و اصلاً خودش را نمیگرفت. یادم هست بعد از اینکه ترسم ازش ریخت! چند مسئلهی فیزیک مکانیک را که مشکل داشتم از او پرسیدم و با حوصله راهنماییم کرد. کمکم دوست شدیم و ترمهای بعد هم هر وقت در دانشکده همدیگر را میدیدیم خوش و بشی میکردیم. او یک برادر بزرگتر هم داشت که نامش کیومرث بود و اگر اشتباه نکنم برق میخواند. به واسطهی بامداد با برادرش هم که سال بالایی بود، سلامعلیک پیدا کرده بودم.
سالها از او خبری نداشتم و فقط دورادور شنیده بودم که به تهران آمده و شرکتی راه انداخته است. یکبار همینطوری نامش را سرچ کردم و به وبسایت شرکتش رسیدم و نام شرکتش یعنی باسطپژوه به یادم ماند.
چهار سال پیش که به نمایشگاه بینالمللی رفته بودم ناگهان با این نام روبرو شدم… باسط پژوه… بالای یک غرفه نوشته شده بود. از دور به افرادی که در غرفه بودند نگاه کردم. با اینکه بیش از ۲۰ سال گذشته بود ولی شناختمش. موهایش ریخته بود ولی خود خودش بود. صبر کردم تا صحبتش با یکی از بازدیدکنندگان تمام شود. به سمتش رفتم و گفتم: «آقای بامداد؟» گفت: «بله. شما؟» خودم را معرفی کردم و بعد از آن کلی با هم از گذشتهها صحبت کردیم.
دوباره دیروز نام باسط پژوه را دیدم اما این بار با ۴ سال پیش دو تفاوت وجود داشت. نخست آنکه دفعهی قبل غرفه شرکتشان در یکی از سالنهای نمایشگاه بود اما دیروز در فضای باز غرفه گرفته بودند. دومین تفاوت که بسیار هم به چشم میآمد این بود که مدیر عامل شرکت یعنی اسفندیار بامداد در غرفهی شرکتش حضور نداشت چون…
]چون…
چون دو سال پیش یعنی در سال ۹۸، به سبب بیماری، درگذشت و برای همیشه از پیش همهی ما رفت.
حیف و صد حیف…
از اسفندماه پارسال، به ابتکار و همت یکی از استادان و کمک و همیاری خانواده و دوستان آن زندهیاد، آزمایشگاهی به نام آزمایشگاه پروژه بامداد (Bamdad Project Lab) در دانشگاه شیراز راهاندازی شده است تا بستری برای ایجاد انگیزه، ارتقاء مهارت فنی و آشنایی با محیط کسب و کار برای دانشجویان باشد و نیروهای جوان، پر انرژی و مستعد را به صنعت و جامعه معرفی کند.
تاثیر گذاریت همچنان ادامه دارد پس یادت همواره گرامیست اسفندیار بامداد عزیز…
با ذوق داشتم این خاطره جذاب رو میخوندم و برام خیلی جالب بود اینکه آدم بعد چندین سال، دوستان قدیمی رو میبینه و به این فکر میکردم که هر کسی در طول سالیان چه مسیری رو ممکنه ادامه بده، که یهو رسید به دو سال پیش و نبود ایشون در غرفه… واقعا ناراحت شدم… چه خوب که آزمایشگاهی به نام ایشون راه اندازی شده.
درود خانم خیری عزیز،
من هم با شما هم نظرم که تنها دلخوشی بازماندگان پس از رفتن آدمها، امتداد نام و تاثیرشان است. این نوشتار اگر چه تلخ بود اما آن را نوشتم تا آزمایشگاه پروژه بامداد الگویی باشد که بدانیم با این کارها می توان نسلها را به هم پیوند داد و فقط گفتاردرمانی! نکرد بلکه در عمل نیز یاد بزرگان را گرامی داشت. البته این را دیگر ننوشتم که چه خوب است به جای “یادبودها” بتوانیم “یادهستهای” زیادی برگزار کنیم
و نام نیک افراد برجسته را در دوران حیاتشان مطرح کنیم و از کارهایشان قدردانی نماییم و به نسل جوان بگوییم که این تکیه گاهها را دارند و بذر امید بکاریم.
سلام، ممنون آقای خداپرستی، خاطره زیبایی بود. من شریک بامداد بودم، اسفندیار مرد بزرگی بود.
درود جناب صالحی،
میدانم لحظات سختی داشتهاید. نامش خواهد ماند.
پاینده باشید.
سلام
بسیار زیبا و تاثیر گذار نوشته بودید
و مثل همیشه عالی بود
پاینده باشید و رستگار
درود جناب سیفالدین عزیز،
از ابراز لطفتان بسیار سپاسگزارم.
شاد و پیروز باشید.
جناب خداپرستی متن های شما همیشه روان و دلنشینه، چقدر با ذوق و شوق متن رو خوندم اما وقتی به آخرش رسیدم واقعاً ناراحت شدم. روحشون شاد.
درود فراوان. همهی آنهایی که میشناختنش از این که رفیق نیمه راه شد و رفت، ناراحت شدند. سپاسگزارم که این کامنت را نوشتید. هدفم از نوشتن این نوشتار تلنگری بود که ببینیم چطور می توانیم یاد زندگان و رفتگان را گرامی بداریم و جاودانهاشان کنیم و الگوهایی در دسترس برای آیندگان بسازیم.
شاد و برقرار باشید.
روحشون شاد. بله واقعا افسوس و صد افسوس
سلام . ممنون از این متن و خاطره زیبا. اسفندیار عزیز و این اسطوره به یادماندنی، دوست دوران کودکی و دبیرستان و دانشگاه شیراز و همسایه ما در تهران بود و جایش همیشه در قلب من باقی خواهد بود. از داریوش ابجدیان عزیز هم سالهاست که بی خبرم و اگر اطلاعاتی دارید لطفا ما رو بی خبر نگذارید