یکم مهر ۱۴۰۳
خشمگینم … نمیتوانم منطقی بنویسم از این فاجعهی تلخ و جانسوز… فاجعهی دردناک معدن زغالسنگ طبس … کاش برای آیندگان کاری کنیم… هریک از ما برای همهچیز در برابر همه مسئول است.
چند ماه پیش در یک سمینار مرتبط با زغالسنگ، از یکی از سخنرانان، نام شاعری را شنیدم که از این فراموششدگان میگوید. همان زمان جستجو کرده و مطلب زیر را نوشته بودم …
موسی عصمتی، متولد سال ۱۳۵۳ سرخس، در روستای معدن آق دربند است. وی در ۱۲ سالگی بر اثر بیماری مننژیت، بیناییاش را از دست میدهد و به همین دلیل ۴ سال ترک تحصیل کرده و سرانجام به توصیهی خانواده تصمیم به ادامهی تحصیل در مدارس نابینایان میگیرد. او در آموزشگاه نابینایان تهران و مشهد درس خواند و در دانشگاه بیرجند، رشتهی زبان و ادبیات فارسی را پی گرفت و تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه داد. وی هم اکنون دبیر ادبیات دبیرستان نابینایان در شهر مشهد است.
او این شعر را در رثای پدرش سروده که یک کارگر معدن بوده است. احساس و عاطفه شاعر و نیز توانایی او در سرودن این شعر زیبا و پراحساس به رغم داشتن معلولیت، به شدت مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت و در شبکه های اجتماعی دست به دست شد.
پدرم را خدا بیامرزد، مردِ سنگ و زغال و آهن بود
سالهای دراز عمرش را، کارگر بود، اهل معدن بود
از میان زغالها در کوه، عصرها رو سفید برمیگشت
سربلند از نبرد با صخره، او که خود قلهای فروتن بود
پا به پای زغالها میسوخت! سرخ می شد، دوباره کُک میشد
کورهای بود شعلهور در خود، کورهای که همیشه روشن بود
بارهایی که نانش آجر شد، از زمین و زمان گلایه نکرد
دردهایش، یکی دوتا که نبود! دردهایش هزار خرمن بود
از دل کوه های پابرجا، از درون مخوف تونلها
هفت خوان را گذشت و نان آورد، پدرم که خودش تهمتن بود
پدرم مثل واگنی خسته، از سرازیر ریل خارج شد
بی خبر رفت او که چندی بود، در هوای غریب رفتن بود
مردِ دشت و پرنده و باران، مردِ آوازهای کوهستان
پدرم را خدا بیامرزد، کارگر بود، اهل معدن بود