یکم: همهي ما با قطبنما آشنا هستيم. وسیلهای کوچک و کاربردی كه كارش نشان دادن مسيري است که پیشرو داريم. قطبنما چشماندازی بزرگ را پیشرویمان مي گشايد، راهی كه بايد بپيماييم تا به هدفمان برسيم و بيراهه هايي كه نبايد برويم. پس، قطبنما کمک میکند براي رسيدن به هدف، زمان و انرژی کمتری صرف کنيم، چون از بیراههها در امان خواهيم بود.
قطبنما جهت را نشان میدهد. کسی که در كويري برهوت راهش را گم كرده است، از قطب نما نحوه رسيدن به مقصد را نمیپرسد، بلکه تنها به جهتیابی او محتاج است و بس. وقتی شمال خود را تشخیص داد، عزمش را جزم میکند و آهسته و پیوسته راهش را ادامه میدهد.
دوم: مواردي مانند تمام كردن دوران ليسانس در ۷ ترم يا داشتن چندين مقاله ISI چاپ شده يا فارغ التحصيلي از فلان دانشگاه معروف يا داشتن معدل بالاي ۱۸ یا رتبهی اول فوق لیسانس بودن، هيچكدام الزاماً به موفقيت ما در بازار كار نخواهد انجاميد بلكه در اين مسير به ابزاری به نام مهارت، نیازی مبرم داریم كه معمولا در دانشگاه، چیزی در موردش یاد نمیگیریم. جالب اينجاست كه با يكنواخت شدن و همسان شدن آنچه دانشجويان در دانشگاه ميآموزند، صاحبان سرمايه و كار به دنبال تمايزها هستند و بسياري از مصاحبه هاي شغلي براي سنجش مهارتهاي مورد نياز طراحي ميشوند. مهارتهايي كه در ادامهی مسير حرفهای بسیار بيشتر از آموختههاي دانشگاهي، به كار خواهند آمد.
چقدر عالی میشد اگر میدانستیم کدام مهارتها از الزامات ورود به دنیای مهندسی و پايدار ماندن در آن هستند و کدام یک ميتوانند ضريب موفقيت ما را افزايش دهند و نيز در پيمودن مسير حرفهاي، كمكمان كنند.
سوم: ترم هشتم بودم و درس متالورژی استخراجی فلزات آهنی را برداشته بودم. استاد همیشگی، این درس را ارائه نکرده بود چون یکی از بورسیههای دانشگاه که تحصیلاتش سالها پیش در ژاپن تمام شده بود اما به ایران برنگشته بود، بالاخره مجبور شده بود بر خلاف میل باطنیاش، به عنوان عضو هیئت علمی، به شیراز بیاید و این درس را به او داده بودند.
این استاد جوان، اول کلاس حضور و غیاب میکرد و بعد یک دفتر با جلد زرد رنگ که سیمی فلزی هم شده بود را از کیفش درمیآورد و از روی آن شروع میکرد به درس دادن. خیلی با دانشجویان ارتباط چشمی برقرار نمیکرد و زیاد حال و حوصلهی جواب دادن به سوال بچهها را هم نداشت. یک مدت که گذشت دیگر کسی این استاد تازهوارد و ناشناس را جدی نمیگرفت و بعد از چند جلسه کمکم غیبت دانشجویان شروع شد. موضوع از زمانی حادتر شد که استاد اعلام کرد امتحان میانترم نمی گیرد. آمار کلاس از ۴۰ نفر به حدود ۱۰ نفر رسیده بود. من جزو آن ۱۰ نفر همیشه حاضر بودم که البته هیچ ارتباطی به جذاب بودن درس و کلاس نداشت. الآن یادم نمیآید چرا غیبت نداشتم چون حضور در آن کلاس با آن شرایط وقت تلف کردن بود. شاید کلاس دیگری بلافاصله بعد از آن کلاس داشتهام یا شاید سر کلاس رمان میخواندهام یا شاید دلیل موجه دیگری مرا وادار میکرده آن شکنجه را تحمل کنم.
بچههای سال بالایی یک توصیه برای ما داشتند. میگفتند یک کتاب جلد مشکی به نام Metallurgical Problems حلال مشکلات است و باید مسئلههایش را حل کنیم تا بتوانیم از پس امتحان بربیاییم. این کتاب به خاطر نویسندهاش به کتاب “باتس” معروف بود. کتاب را خریدم که تصویر جلدش را در زیر میبینید. ارتباط برقرار کردن با آن برای من مشکل بود که نمیدانم به خاطر رنگ جلدش بود یا مسئلههای پیچیدهاش که گاهی فقط صورت مسئله، نصف صفحهی کتاب را اشغال میکرد. در نوع خودش کتاب منحصر به فردی بود و انگار از اعماق تاریخ به روزگار ما آمده بود (اگر به دومین تصویر دقت کنید درمییابید که نویسندهی کتاب متولد ۱۸۹۰ میلادی و چاپ اول کتاب (۱۹۳۲) مربوط به پیش از آغاز جنگ جهانی دوم است).
روزگارمان مثل رنگ جلدش، سیاه شده بود و این فقط مشکل من نبود چون سایر بچهها هم با این کتاب مشکل داشتند. نمیدانم از کجا متوجه شدیم که یکی از سالبالاییها به نام فریبرز که این درس را پاس کرده، در دست و پنجه نرم کردن با این کتاب جلد مشکی، ید طولایی دارد. دست به دامانش شدیم. قبول کرد و یکی دو جلسه، بطور غیر رسمی، در یکی از کلاسهای دانشکده، راه و رسم حل کردن مسئلههای بغرنج این درس را به ما یاد داد.
روزها پشت سر هم گذشت و امتحان پایان ترم را دادیم و پس از گذشت چند روز دیگر، استاد، نمراتمان را در بُرد، نصب کرد. چشمتان روز بد نبیند… فقط ۲ نفر پاس کرده بودند! یکی با ۱۱ و یکی دیگر هم با ۱۳. هنگامهای به پا شد. سال پایینیها وحشت برشان داشته بود که این دیگر چه درسی است که روی اِستاتیک (که معروف بود به اِفتاتیک و اُفتاتیک) را هم سفید کرده است.
آن کسی که ۱۱ گرفته بود من بودم که البته گرفتن نمرهی قبولی، ارتباطی به درس خواندنم نداشت بلکه ظاهراً استاد، کسانی که غیبتهایشان زیاد بود را حسابی نقرهداغ کرده بود.
در بین کسانی که درس را افتاده بودند، چند نفر از دوستانم بودند که اسفند سال قبلش آزمون کارشناسی ارشد داده بودند و برنامهشان این بود که از مهر ماه فوقلیسانس را شروع کنند و حالا همهی نقشههایشان، نقش برآب شده بود.
زمزمهها شروع شد. حرف بیشتر دانشجویان این بود که استاد به خاطر مشکلاتش با دانشکده و این که مجبور به آمدن به ایران شده بود، دق دلیش را سر بچهها خالی کرده است. درِ اتاق استاد هم قفل بود و کسی نمیدانست کجاست. برخی میگفتند به ژاپن برگشته. خلاصه… دردسرتان ندهم. استاد نمرات را روی منحنی (کِرو) برد ولی باز هم کافی نبود و تعداد زیادی هنوز زیر ۱۰ بودند. رایزنیها شروع شد. بعضی بچهها پبش رئیس بخش و رئیس دانشکده رفتند و درخواست پادرمیانی کردند. هر چه بود جواب داد. استاد یک بار دیگر هم نمرات را روی کِرو برد.
آن ترم تنها ترمی بود که آن استاد جوان در شیراز تدریس کرد. پس از آن دیگر هیچوقت او را ندیدیم و بعدها من شنیدم که به ژاپن بازگشته است و حاضر نشده برای انجام تعهداتش، در شیراز بماند.
ارتباط یکم و دوم و سوم با هم: شاید به نظرتان برسد که دو بخش اول هیچ ارتباطی به بخش سوم ندارند اما اینگونه نیست. الآن روشنتان میکنم. یکی از دوستانم قرار است به عنوان سخنران رهآورد، در یک وبینار رایگان یکساعته، شمال قطبنما را نشانمان دهد، در مورد مهارتهایی که برای رشد و پیشرفت حرفهای یک مهندس مواد ضروری هستند، صحبت کند و تجربیاتش را در اختیار ما قرار دهد.
این دوست گرانقدر، فریبرز داورپناه است، همانی که سالها پیش برای گذر از چالشی به نام “کتاب جلد مشکی” به یاری ما شتافته بود.
برای اطلاع از زمان برگزاری این وبینار و جزئیات بیشتر، لطفاً اینجا را ببینید.
یادش بخیر. کاملا یادمه . یکی از سوالهای امتحان نوشتن واکنش ها ی شیمیایی در برج بلند بود. من هم جزو اون 10 نفر بود م و پاس کرده بودم.
گذشت زمان، عاملیست که حتی خاطرهی نوشتن تمام واکنشهای شیمیایی کوره بلند را هم دلنشین میکند، ولو اینکه تلخ باشد و عجیب و غریب.