چرا موادی شدم؟

دیدگاهتان را بنویسید

ارسال دیدگاه به عنوان یک کاربر مهمان.

  1. درود بر شما
    چه سرگذشتی! انگار در پس موادی شدن هرکدام از ما یک داستان عجیب و غریب نهفته هست.
    در این موزه شما چه خبر هست که هربار عتیقه ای بیرون می کشید و در جستارها برای مستندسازی رو می کنید!

    1. درود جناب یعقوبی.
      درست می‌فرمایید و من هم فکر می‌کنم به تعداد آدمها، داستانهای جالبی برای شنیدن و درس گرفتن وجود دارد.
      اما در مورد موزه! اینها بخش جدایی ناپذیر همان داستانها هستند که برخی از آنها را سالها بود ندیده بودم و فکر می کردم در اسباب‌کشیها مفقود شده اند اما به خاطر این وبسایت، سعی می کنم آنها را از این پوشه و از آن کارتن پیدا کنم تا در دنیای مجازی دوباره زندگی کنند. سپاسگزارم.

  2. مهندس مواد شدم چون برادرم این رشته رو برام انتخاب کرده بود در صورتی که بهش گفتم فقط باید مهندس ساختمان بشوم و کل آینده تحصیلی منو برادرم خراب کرد

  3. من به توصیه خاهرم مواد رو انتخاب کردم..اولا اینکه یه علم بود…رشته های علمی خیلی کم هستن…و اینکه یه دوستی داشتیم که تو ایرانخودرو کار میکرد و همیشه با ایکورت میبردنش و میاوردنش اونم رشتش مواد بود..خیلی رو ذهن من تاثیر میذاشت پرستیژ این شخص

    1. دوست موادی سلام
      من الان 23 ساله که ایران خودرو هستم و از این خبرا نیست
      اون آقا احتمالا بدلیل مدیر بودن اسکورت داشته نه بدلیل موادی بودن

  4. عرض ادب،چقد جالب که قصه تان را گفتید و نشرش دادید،بنده از سوال مهندس مواد مانده ای نمیتونم گذرکنم!!! مانده اید؟؟؟

    1. درود و احترام سرکار خانم میناخانی. در پاسخ به پرسشتان می‌توانم بگویم: همیشه تلاش می‌کنم دلیلی برای ماندن بیابم. اگر روزی دلیل قانع کننده‌ای پیدا نکردم، نمی‌مانم.

  5. اتفاقا بنده مهندس مواد شدم چون از اول دوست داشتم که بشم از اول دبیرستان هم ارزویم همین شغل که الان دارم هم بود … یک کتاب داستان در دبستان خواندم به اسم دنیای فلزات در عهد باستان
    همه چیز از انجا شکل گرفت

  6. به نظر من، یک انسان توانا در هر زمینه ای که وارد شود، موفق است. البته این به آن معنی نیست که چنین شخصی همه فن حریف است و می تواند در هر حوزه ای به بالاترین درجه برسد. اما با تلاش و پشت کار، از حداقل ها بالاتر می رود و یک موفقیت نسبی خواهد داشت. همه ما مسیرهایی کم و بیش مشابه داشته ایم. اما شاید اگر مثلا زیست شناسی را بهتر درس می دادند، الان سرنوشت، چیز دیگری بود. یا شاید اگر آن تابلو نویسی، پابرجا می ماند…
    اما اینکه چرا مهندس مواد مانده ای؟ هر اتفاقی در آینده بیفتد، مهندسی مواد به عنوان بخش مهمی از زندگی شما باقی خواهد ماند. شما ممکن است در آینده پزشک شوید اما همچنان مهندس مواد هم هستید. این واضح است. ولی چرا سراغ حرفه دیگری نمی رویم؟ می تواند دلایل زیادی داشته باشد. چون فرصت دوباره ای نداریم؟ چون نگران هستیم؟ چون به این رشته علاقه مند هستیم؟ …

    1. درود سیروس جان. خیلی محبت کردی نظرت را نوشتی. آنچه نوشته‌ای جای تامل دارد.
      اینطور به نظرم می‌رسد که هر کس باید سر جای درست خودش قرار گیرد اما این یک آرزوست، یک رویاست. اکثریت مطلق آدمها جای واقعی خود را پیدا نمی‌کنند و خیلیها اصلاً به دنبال آن هم نمی‌گردند. اما این وسط، نقش شانس و اقبال خیلی پررنگ است. یک اتفاق پیش بینی‌نشده می‌تواند یک فرد را به جایگاه درست خودش برساند اما نه به تنهایی. باید تلاش کرد و زحمت کشید و امیدوار بود که شانس هم یاری کند.
      باید ده‌ها و صدها لوبیا را بکاریم به امید اینکه لوبیای سحر آمیز در بین آنها باشد.
      در مورد پرسش مهمت که پرسیده‌ای حالا چرا سراغ حرفه‌ی دیگری نمی‌رویم به نظرم تمام احتمالاتی که مطرح کرده‌ای می‌توانند درست باشند بعلاوه‌ی اینکه شاید فکر می‌کنیم سر جای درست خودمان قرار گرفته‌ایم.

  7. من هم هر رشته ای میخاستم برم غیر از مواد ،شاید برای این بود که تو هنرستان رشته ی مواد رو با ریخته گری به ما آموزش میدادن و این باعث میشه که از اون بدمون بیاد،اما یه نکته اینه که مهندس مواد باید از علم های دیگه هم سر در بیاره و همین این رشته رو قشتگ میکنه

  8. سلام. بسیار عالی بود. داستان رسیدن به مهندسی مواد من هم بسیار شبیه این داستان بود با قدری تفاوت در جزئیات. شاد باشید

  9. درود. مث همیشه با خوندن جمله اول بی توقف تا انتها رفتم. برای من هم این ،،انتخاب،، تا حدی مشابه بود. شیراز انتخاب اولم بود، با اینکه تا اون موقع نرفته بودم، دلیل انتخابم دورتر بودنش نسبت به بقیه شهرهای بزرگ از خانه بود. متالورژی رو هم انتخاب کردم چون بین درسها شیمی و فیزیک رو ترجیح میدادم به ریاضی و تصورم این بود که در مواد نسبت به برق، کامپیوتر، مکانیک و عمران،… با ریاضی کمتر درگیر میشم. در مورد ذهنیت قبلی خودم و معلمها نسبت به‌ تفاوت رشته ها، فک کنم این خاطره گویاست: بعد اینکه قبول شدم معلم گرانقدر فیزیک ته دلم رو خالی کرد که اگه متالوژی قبول شدی، خوبه، درباره شناخت فلزاته ولی اونکه یه ،،ر،، اضافه داره ،متالورژی، رشته خوبی نیست! اون دفترچه لغات رو منم داشتم، ولی بعدها ممنون استادا شدم برای اصرار به خوندن تکست اصلی. کوتاه سخن، دمت گرم رفیق قدیمی

    1. درود مهدی جان. سپاسگزارم که وقت گذاشتی و خاطرات موادی شدنت را اینجا نوشتی. داستان “متالوژی با ر اضافه” را تو خوابگاه برام تعریف کرده بودی و هنوز به یادم هست. پرچم خراسان بالاست. تنت سلامت برادر.

  10. کامران عزیز خیلی باحالی
    دلم تنگ شده برات
    من مهندس مواد شدم چون چیز دیگه ای قبول نشدم 🙂

    1. درود مجتبی جان. من هم خیلی دوست دارم پس از سالها ببینمت. سپاسگزارم اینجا کامنت گذاشتی. هنوز هم کپی جزوه‌ی خوردگی را با دستخط زیبایت دارم که نکاتی که دکتر پاکشیر می گفت را با دقت و به خوانایی با دست چپ می‌نوشتی. باز هم اینجا بنویس دوست قدیمی. بدرود.

  11. درود بر شما استاد بسیار جالب و متفاوت با من
    من عاشق تجربی بودم با طبیعت بسیار حال میکردم از زمان کودکی خصوصا سبزه و گیاه ، همه رو راضی کردم ولی مشاور منو فرستاد به زور ریاضی میگفت نمرات فیزیک شیمی و ریاضیت خیلی بهتره
    شاید بازنشست شدم وقت بزارم برم دنبال تجربی پزشکی یا زیست شناسی ( بهتره )
    من از اسم متالورژی خوشم میومد چون +وژی داشت گفتم حتما شبیه رشته های زیست شناسی ولی یه ر کم داشت که خیلی مهم نبود .
    البته وقتی دو ترم خوندم عاشق متالورژی شدم و هنوزم فکر میکنم خیلی شبیه زیست شناسی هست . کلا هر قانونی کشف بشه یه جونوری پیدا میشه که موضوع رو به چالش بکشه مثل آلیاژهای متالورژی . کلا با حفظ کردن حال میکردم .
    البته باستان شناسی هم به اینها شبیه اونم شغل جالبیه .

    فعلا که 40 سال گذشته یه 60 سالی مونده پرش میکنیم .
    تا الان یاد گرفتم علاقه خیلی مرتبط به انگیزه و تسلط میشه و این برای من کمی اختیاری هست که به چه چیزی علاقه نشون بدم .
    الان هم بازرسی برام همینجوریه هر چی گیرم بیاد میخونم و بازرسی میکنم .
    اونچه مهمه به نظر من هیجان انجام اون کاره برای من …
    وگرنه کمی شرافت رو بزاریم کنار خیلی سخت نیست جای این بنگاه معاملات ملکی ها و دلال ها بگیریم . پول خوبه ولی نمیتونه فضول بودن منو سیر کنه .
    مادرم میگفت هر وقت حرف میزنید مواظب باشید این فضول داره گوش میده …

    1. درود. سپاس که وقت گذاشتید و نظراتتان را نوشتید. باستانشناسی رو باهاتون هستم. وقتی بازنشسته شدید خبرم کنید اگر زنده بودم بزنیم به دشت و صحرا. برای اینکه از متالورژی هم خیلی دور نشیم، می تونیم یک فلزیاب هم با خودمون ببریم!?

  12. درود برشما. باید خدمتتون بگم من جزو معدود کسانی بودم که مهندسی مواد آن هم سرامیک علاقه ای شدید داشتم. نه در الکترونیک و برق و نه در درس دیگری ضعف داشتم. البته که به مهندسی مکانیک به واسطه رشته پدرم و برادرم هم علاقه داشتم. اما یادم می آید که برادر بزرگترم همیشه از علم مواد و شیرینی آن سخن میگفت. من کم کم علاقه پیدا کردم تا بیشتر بدانم و این شد که تمام دروس دانشگاهی رشته مواد را بررسی کردم. کتاب های دوستان برادرم که مهندسی مواد میخواندند را برای دو سه روز قرض می کردم و در دوران دبیرستان ورق میزدم که آیا اگر این رشته را بروم به محتوای دروس آن هم علاقه خواهم داشت؟ بیرون رشته زیبا بود. باید درون رشته و محتوای دروس هم بررسی می کردم! و در نهایت بین مکانیک و مواد که علاقه تمام و کمال من بود، مواد-سرامیک را انتخاب کردم و هنوز بعد از فوق لیسانس که سالها می گذرد، کتابهای خواص مکانیکی، فیزیکی، ترمودینامیک و استحاله های فازی را ورق می زنم و لذتش مرا مست می کن. و همیشه به مرز خودکشی می رسیدم از دوستانم که می گفتند ما همینطوری وارد این رشته شده ایم!!! مگر می شود عمر خود را در راه رشته ای صرف کرد که علاقه نداشته باشیم؟!؟ و چقدر غصه خوردم و میخورم که مهندسی مواد اینقدر ضعیف واقع شده که هرکس که رشته ای قبول نمیشود میرود مهندسی مواد! و نتیجه آن این میشود که دانش آموختگانش اصولا با بی میلی کار می کنند یا اصلا دنیای مواد را ترک می کنند. به امید روزی که مهندسی مواد به اندازه مهندسی برق و مکانیک دیده شود و ارزش آن مشخص شود.

    1. درود سامیار خان. همانطور که در پاسخ دوستم سیروس هم نوشتم باورم این است که هر کس باید جایگاه درست خودش را پیدا کند و ببیند چه طوری سوپراستار می‌شود. شما راهنماهای خوبی داشته‌اید و البته خودتان هم جستجوگر بوده‌اید و می دانسته‌اید انتخاب رشته تحصیلی مهم است و جای درستتان را یافته اید. کس دیگری ممکن است یک رشته را انتخاب کند اما استادان دلسوزی داشته باشد که او را به رشته اش علاقه مند کنند. استعدادیابی به نظرم فقط مختص به رشته‌های ورزشی نیست و همه جا کاربرد دارد و چه بسا مهندسانی که پس از گرفتن مدرک تازه رشته‌ی دیگری را شروع می‌کنند. من در دوره مهندسی جوش دانشجویانی داشته ام که فارغ التحصیل عمران و الکترونیک بودند ولی شیفته‌ی جوشکاری شده بودند. گاهی مواقع ترجیحات خانواده (چه مستقیم گفته شود و چه غیر مستقیم) در انتخاب رشته‌ی دانشگاهی نقش زیادی بازی می‌کنند.
      من هم مانند شما امیدوارم هر کس به فراخور علاقه و استعدادش به جایگاهش دست یابد. یاد حرف جبران خلیل جبران افتادم که گفته: اگر نانوایی به کارش علاقه نداشته باشد، نان تلخ به دست مردم می‌دهد.
      آرزو دارم همه‌ی ما بتوانیم دایره‌ی شایستگیها و مهارتهایمان را بشناسیم که این اتفاق هر چه زودتر بیفتد، بهتر است.
      بسیار سپاسگزارم که وقت گذاشتید و نظرتان را اینجا نوشتید.
      پاینده باشید.

  13. سلام از بد حادثه و خراب کردن کنکور
    مواردی که از زبان در شیراز گفتید من وقتی برای فوق اومدم شیراز تجربه کردم

    1. درود بر شما. می‌توانم درک کنم که چه شرایط دشواری داشته‌اید. در دوران فوق‌لیسانس چند هم کلاسی داشتیم که لیسانسشان را شیراز نبودند. یادم هست سر کلاس ترمو دینامیک پیشرفته چند تا از آنها چیزی یادداشت نمی‌کردند. از یکی از آنها (که با او صمیمی‌تر شده بودم) پرسیدم: شما اینها رو بلدید؟ در جواب گفت: خدا خیرت بده! من نمی‌تونم خط استاد رو بخونم!

  14. سلام علیکم… علیکم السلام (با ریتم خوانده شود!)
    داستان انتخاب رشته جالبی بود. کامنت دوستان رو هم خوندم اونها هم جالب بودن. دست همگی درد نکند. البته متوجه این موضوع شدم که اکثر دوستان از طریق خانواده و آشنایان که بهرحال دستی در صنعت داشتن و یا از طریق مطالعه شخصی از قبل با رشته مهندس مواد و متالورژی آشنایی مختصری داشتن. و اما داستان انتخاب رشته اینجانب:

    نسل من دومین نسلی ست که محل تولدش ایران است. قبیله ما در زمانهای نه چندان دور به شغل شریف دامداری و کوچ نشینی مشغول بودند و بین ایران و یه کشور دوست و همسایه شمالی ییلاق و قشلاق میکردند. در بحبوحه جنگ جهانی دوم و در زمان قشون کشی و سربازگیری روس ها قسمتی از قبیله اینجانب به ایران فرار کرده (بزدل ها) و قسمت دیگر در آن طرف مرز گیر می افتند و دو تکه می شوند. بعد از مدتی تصمیم به یکجا نشینی میگیرند و اینگونه شد که ما بچه شهری شدیم! البته بماند که مادربزرگ و پدربزرگ بنده تا مدتها اصرار بر کوچ نشینی داشتند و من تا سن هفت سالگی بهمراه آنان ییلاق و قشلاق میکردم و اوقات بسیار خوشی با گاوها، گوسفندان، مرغها و خروس ها، سگ ها و گهگداری هم روباه ها و شغال ها و لاشخورها سپری میکردم و اصلا یکی از دلایلی که در جمع سریعا چهارپایان را از انسانها تشخیص میدهم هم برمیگردد به همین تجربه زندگی من با این حیوانات دوست داشتنی. یک روز مادربزرگم یک بقچه داد زیر بغلم و گفت باید بروی مدرسه! و از طریق یکی از فامیل های دور به سمت شهر ارسال شدم!
    در ارتباط با نقش پدر و مادر در تحصیلات و انتخاب رشته در همین حد بسنده میکنم که بگم پدرم در زندگی اینجانب فقط در حد یک اسم در شناسنامه بودند و مادرم هم هیچ تحصیلاتی نداشتند.
    مدرسه شروع شد ولی فقط یه مشکل کوچک وجود داشت و آن هم این بود که به زبان مرغ و خروس تسلط بیشتری داشتم تا زبان شیرین پارسی! خاطرم نمیرود اولین دیکته اول دبستان! دیدم روی برگه اینجانب معلم یک دایره گرد کشیده با دو تا پاره خط این طرف و آن طرفش! به من گفتند نشان مادر بده و بگو صفر شدی! من هم دویدم سمت خانه و با خوشحالی فریاد زدم صفر شدم ولی نمیدانم یکهویی چه شد که یک لحظه احساس کردم دچار فلج مغزی شده ام! لحظاتی بعد که توانستم یک ذره چشم هایم را باز کنم دیدم خواهر بزرگ بنده بالای سرم ایستاده و داد میزند تو آبروی خانواده ما رو برده ای! البته بیچاره حق داشت! همه اعضای خانواده من در مدرسه شاگرد اول بودند و اسم و رسمی و آبرویی برای خودشان دست و پا کرده بودند تا اینکه سر و کله من پیدا شده بود! البته در شهر بزرگ شدنشان و دسترسی داشتن شان به رادیو و تلوزیون هم بی دلیل نبود که آشنایی بیشتری با زبان فارسی داشته باشند! در آن سن برای من نمره صفر و بیست هیچ تفاوتی با هم نداشت ولی بعد از اون کشیده جانانه که نثار بنده شده بود به این درک رسیدم که وضعیت شوخی بردار نیست و باید همت بیشتری در راستای یادگیری زبان فارسی از خود نشان بدهم. در همان دوران دبستان بخشنامه آمد که تمامی مادران و پدرانی که تحصیلاتی ندارند حتما باید در نهضت سوادآموزی حضرت امام (ره) شرکت کنند وگرنه از نمره انظباط کم میکنند! هر روز با چشم گریان راهی خانه میشدیم تا بالاخره والده بنده تسلیم شد و ثبت نام کرد. البته تا پنجم دبستان بیشتر درس نخواند و به علت سنگین شدن مباحث درسی ترک تحصیل کردند! البته در راستای باسواد شدن ایشان ما هم درس های قبلی رو مرور میکردیم مثلا در درس علوم تجربی و در مبحث حرکت وضعی کره زمین یک پرتقال نشانش دادیم و گفتیم زمین گرد است و به دور خودش هم میچرخد! مادر گرامی با اعتماد به نفس کامل این نظریه را رد کردند و جواب دادند امکان ندارد! فرمودند اولا چیزی که ایشان میبینند زمین صاف است و دوما بالفرض هم که گرد باشد محال است بچرخد وگرنه ما در حین چرخش زمین از آن طرف کره زمین می افتیم! و اینجا بود که مجبور شدیم نظریه گرانش زمین را قبل از اینکه درسشان به آن مبحث برسد پیشاپیش توضیح دهیم! خواستم بگویم نقش پدر و مادر اینجانب در انتخاب رشته در همین حد بود! البته مادر حضور پررنگ تری داشتند که بعدا متوجه خواهید شد چرا! خلاصه بدین ترتیب دوره دبستان و راهنمایی با مشقت فراوان سپری شد!
    و اما دوره دبیرستان! در پایان سال اول دبیرستان باید انتخاب رشته میکردیم! تمامی خواهران و برادران اینجانب نظام قدیم بودند و تنها عضو خانواده که با نظام جدید تحصیل کرد بنده بودم! مادرم همیشه شاکی بود که چرا من نمیتوانم کتابهای خواهران و برادران بزرگتر را استفاده کنم و باید کتابهای درسی جدیدی برای من خریداری بشود! البته ایشان فقط کتابهای درسی را خریداری کردند و هیچ کتاب تستی برای کنکور خریداری نشد! این یعنی اینکه بنده کتابهای درسی نظام جدید را خواندم، تست های نظام قدیم را تمرین کردم و در کنکور نظام جدید شرکت کردم! بگذریم از اینکه بسیاری از مباحث نظام جدید و قدیم با هم فرق داشت!
    برگردیدم به مبحث شیرین انتخاب رشته! خدابیامرز مادرم اصرار فراوان داشت که یکی از بچه هایش پزشکی بخواند و دکتر بشود تا بتواند توی در و همسایه و فامیل پزش را بدهد و سری بالا بگیرد! از اونجایی که زورش به بقیه فرزندان نرسیده بود اینجانب آخرین شانس ایشان در این زمینه بودم و هر جوری شده باید دکتر میشدم! نزدیک ترین فامیل بنده که پزشک بود دایی کوچک بنده بود که البته تحصیلات ایشان همزمان شده بود با تعطیلی فرهنگی دانشگاهها در اوایل انقلاب و بعدش هم ازدواج کرده بود و بچه دار شده بود. خلاصه! بعد از 16 سال موفق به دریافت مدرک پزشکی شدند که بعدا تخصص بیهوشی هم دریافت کردند! همیشه به مادر میگفتند که من خواهرزاده هایم را دست هر کسی نمیدهم و اول از همه باید از خواستگارهای آنها معاینه کامل پزشکی انجام بدهم تا بتوانم در مورد شاه داماد بالقوه نظرم را بیان کنم! ایشان در حدی سختگیر بودند که می فرمودند خواستگار را حتما باید یک بار بیهوش کنند و به هوش بیاورند تا مطمعن شوند که اگر زمانی اتفاقی برایش افتاد در اتاق عمل جان به جان آفرین تسلیم نکند و خواهرزاده هایش بیوه نمانند! البته ایشان داستان های عجیبی هم از اتاق های عمل تعریف میکردند مثلا در مورد بیماری که 8 ساعت عمل جراحی موفق داشته ولی در پایان برانکارد از دست پرستاران سر خورده و مریض با مغز به زمین خورده و آخرش هم به خانواده طرف اعلام کرده اند که عمل جراحی موفقیت آمیز نبوده! یا مثل دعوای طایفه ای که یکی از طرفین دعوا دیگری را از پشت سر با چماق زده و طرف چشمهایش از حدقه درآمده! اینها را که میشنیدم به این مطلب پی بردم که پزشک ها عقل درست و درمانی ندارند و درس خواندن زیادی باعث پریشان حالی شان میشود! تصمیم گرفتم هیچ وقت دکتر نشوم ولی مادر همچنان اصرار داشتند!
    علاقه فراوانی به طراحی پارچه داشتم و معلم هنری که در دبیرستان داشتم من را تشویق میکرد که رشته هنر را ادامه بدهم بخاطر اینکه در نقاشی و طرح هایی که میکشیدم چیزهایی دیده بودند ولی خدابیامرز مادرم اجازه ندادند و فرمودند فقط پزشکی! من هم داد میزدم میگفتم نمیخواهم آدمها را بدوزم! خلاصه مرغ من هم یک پا بیشتر نداشت! گفتم وکالت میخوانم گفتند خیر! گفتم حالا که اجازه نمیدهید اصلا میروم مهندسی میخوانم! و رشته ریاضی و فیزیک را از روی لج با مادرم انتخاب کردم! خلاصه! سال آخر دبیرستان کرچ کردم روی کتابهای درسی! کنکور دادم و رتبه ها آمد. شانس بنده آن سال رتبه های نظام قدیم و جدید را با هم مخلوط کردند. قبلا میشد تا حدودی حدس زد با فلان رتبه میشود فلان دانشگاه یا فلان رشته قبول شد ولی آن سال همه چیز بهم ریخته بود! برادر بزرگم که خودش هم در یکی از دانشگاههای تهران رشته مهندسی صنایع میخواند برایم انتخاب رشته کرد و همزمان با من برای یکی از دختران فامیل که دختر خوشگل و شیطونی هم بود و چند سالی پشت کنکور مانده بود و آمده بود خانه ما تا از برادرم کمک بگیرد انتخاب رشته کرد! البته قابل ذکر است که رتبه ایشان تقریبا 15 برابر رتبه من بود و فقط ممکن بود رشته آبیاری گیاهان دریایی قبول شود ولی در نهایت ناباوری برادر بنده تقریبا 3-4 ساعت برای ایشان وقت گذاشتند و رشته انتخاب کردند و مدت زمانی که برای بنده گذاشتند نهایت 10-15 دقیقه بود! (دختر فامیل هم نشدیم!) در بین گزینه ها حتی دانشگاه الزهرا را برایم انتخاب کردند و من گفتم من جایی که همه دختر باشند نمیروم! و بایکوت کردم. آخر خیر سرم قرار بود حین درس خواندن شوهر هم برای خودم دست و پا کنم! البته هیچ وقت نتوانستم به این هدف نایل شوم و آخر سر هم ترشیدم! البته جهت تسلی خاطر همیشه این را به خودم میگویم که ترش هم یکی از مزه هایی ست که خداوند آفریده! اصلا هر چه بیشتر بگذرد بهتر است مثل شراب! روی فرم انتخاب رشته 12 تا جای خالی ماند و برادر گرامی فرمودند که هیچ جا با این رتبه رشته مهندسی قبول نمیشوی و اینهایی هم که برایت انتخاب کرده ام فرمالیته است. محض خالی نبودن عریضه چند تا گزینه اول را رشته مهندسی زده بود و بقیه همه رشته های علوم پایه بود. برادرم دوستی داشت که رشته مواد و متالورژی قبول شده بود و همیشه آن بنده خدا را مسخره میکرد و میگفت که مهندس مواد ها بیکار میمانند و کاری برایشان پیدا نمیشود. همیشه احساس بدی نسبت به رشته مهندسی مواد داشتم و از قضا یکی از سه گزینه اولی که برادرم برای من انتخاب کرده بودند رشته مهندسی مواد بود! وقتی نتایج اعلام شد و فهمیدم رشته مهندسی مواد قبول شدم بسیار گریه کردم و نمیخواستم دانشگاه ثبت نام کنم و این وضعیت خیلی بدتر شد زمانی که فهمیدم بقیه همکلاسی های من با رتبه های بدتر از رتبه من رشته های مهندسی دانشگاههای تهران قبول شده اند و من دانشگاه شیراز! این یعنی 28 ساعت فاصله از خانه! یعنی فقط یک بار در سال زیارت خانواده! با وساطت بزرگان بالاخره راهی شیراز شدم! شهری که اصلا نمیدانستم کجای ایران قرار دارد! آن هم من که در طول 18 سال زندگیم آن طرف تر از فلکه مرکزی شهر کوچکمان نرفته بودم! خدابیامرز مادرم نگران بود که من گم شوم! در اتوبوس قرمز رنگ تعاونی شماره 1 تا زمانی که برسم به شهر شیراز یکریز اشک ریخته بودم و همان یک ذره چشمی هم که داشتم ناپدید شده بود! به سختی زبان فارسی رسمی را یاد گرفته بودم و الان باید لهجه زیبای شیرازی را هم یاد میگرفتم! اولین بار که در دانشکده علوم رفتم سر کلاس شیمی 1 استاد گفت نبینم کسی کتاب فارسی دستش باشه و بیاد سر کلاس! مجبورمون کرد کتاب انگلیسی خریداری کنیم و روی میز بگذاریم تا کنترل کند و جهت زهر چشم گرفتن از ما کسانی را که کتاب فارسی خریده بودند را از کلاس اخراج کرد. به سختی و مشقت فراوان فارسی یادگرفته بودم و الان گیر زبان انگلیسی افتاده بودم. اشک در چشمان من حلقه زده بود. ترمهای اول چنان بر من سخت گذشت که تصمیم گرفتم از تحصیل انصراف بدم و دوباره بشینم برای کنکور بخوانم ولی با وساطت همان بزرگان دوباره راضی شدم که حداقل مدرک لیسانس را بگیرم! و اینجوری شد که من مهندسی مواد خواندم 🙂

    دو سال قبل وقتی مادرم رو برای آخرین بار دیدم در حالت احتضار برگشت به من گفت آخرش تو نه دکتر شدی و نه شوهر کردی! من زل… من نگاه…

  15. سلام جالب بود، من موادی نیستم ولی موادی ها رو دوست دارم. در خوابگاه که بودیم یه هم اتاق داشتم موادی بود. یادمه همش دایره میکشید و توش و هاشور میزد. با دوست شم که دزفولی بود نیومدن درس میخوندم. یه درسی داشتن به اسم کوره بلند که به زبون دز فولی عبارت بدی میشد. خوش باشید.

  16. استاد بزرگوار
    نمرات دبیرستان بنده خدمت شما
    فیزیک 19.5
    شیمی 19
    ریاضی 18.5
    زیست و بهداشت 6

    قضاوت با شما.

سایدبار کناری