کامران خداپرستی

بُریده‌نامه (3) – بشتابید! هم شیاطین سرخ داریم و هم نعش‌کِش!

این سومین قسمت از بریده‌نامه‌هاست که دو‌تای قبلی را می‌توانید در اینجا و اینجا ببینید.

در ادامه از رئیس شیاطین سرخ برایتان خواهم گفت و به دنبالش ماجرای نعش‌کِش! را تعریف خواهم کرد تا برسیم به خاطره‌ای بدون شرح از گرفتن گواهینامه‌ی رانندگی.

کتابی از رئیس شیاطین سرخ

من فوتبالم را نه از زمین‌های خاکی بلکه از خیابان آسفالت جلوی منزلمان شروع کردم. در آن روزگار تنها تفریحمان در ساعتهای کشدار تابستان، فوتبال بود. تمامی هم نداشت. یا داشتیم زیر آفتاب سوزان از این‌ور به آن‌ور دنبال یک توپ کم‌باد می‌دویدیم یا این‌که برای مسابقه‌ی فردا با تیم خیابان بغلی، نقشه می‌کشیدیم. من هم برای خودم یک پا سوباسا بودم و کاپیتان تیم. ماجرای کاپیتان شدنم هم این بود که همینطوری تصادفی، شوت چرخشی یا همان کات‌دار را یاد گرفته بودم و با همین تکنیک، چند تا گل زده بودم. البته این کاپیتان بودن جز دردسر چیزی نداشت. بزرگترین دردسرش این بود که دفاع حریف از تکل و تنه و پشت‌پا و هر شگرد دیگری که به فکرش می‌رسید استفاده می‌کرد تا من را از دور خارج کند. یک یادگاری از آن دوران دارم که عبارت است از شکسته شدن بخشی از دندان جلویی به خاطر تکل از پشت بازیکن حریف و با صورت فرود آمدنم روی آسفالت. برای من مثل گوشِ شکسته‌ی کشتی‌گیرها می‌ماند و هیچ‌وقت ترمیمش نکرده‌ام. اگر دیدمتان، یادم بیندازید نشانتان بدهم!

تا مدتها تنها برنامه‌ی ورزشی تلویزیون، ورزش و مردم با اجرای بهرام شفیع بود که به فوتبال هم می‌پرداخت. خبری از پخش زنده نبود که هیچ، ما از نتیجه‌ی دربی یا همان شهر‌آورد، در اخبار ساعت ۲ رادیو در فردای روز بازی با‌خبر می‌شدیم. دیدن یک فوتبال خارجی، آرزو بود. از جام جهانی ۱۹۸۲ که با سال ۱۳۶۱ یعنی دوران جنگ با عراق هم‌زمان بود تا سال ۱۹۹۰ یا همان ۱۳۶۹ هیچ دیداری از سه دوره‌ی متوالی جام جهانی به شکل زنده و مستقیم روی آنتن تلویزیون ایران نرفت. نتیجه‌ی چنین وضعیتی این شد که علاقه‌مندان فوتبال در ایران به مدت ۱۲ سال قید تماشای مستقیم را زدند و به مسابقات ضبط شده (که حتی گاهی خلاصه هم می شد) قناعت کردند.

به مرور فضا عوض شد و رسیدیم به خرداد ۱۳۶۹ و آغاز جام جهانی ۱۹۹۰ ایتالیا. برای اولین بار قرار بود نه مستقیمِ مستقیم بلکه با فاصله‌‌ی زمانی اندکی، اسطوره‌های مستطیل سبز را از تلویزیون ببینم.

دو مشکل کوچولو وجود داشت: اول این‌که جام جهانی درست وسط امتحانات نهایی چهارم دبیرستان (دیپلم) افتاده بود و دوم این‌که بیشتر بازی‌ها ساعت ۹ و ۱۰ شب به وقت ایران شروع می‌شد و این برای من که رکورد شب‌زنده‌داریم از ۱۰ شب فراتر نرفته بود، یک چالش اساسی بود. 

ساعت شروع امتحان نهایی که ۸ صبح بود با دو مشکل کوچولوی بالا ترکیب و نتیجه‌اش این شد که سر جلسه‌ی امتحان گیج و ویج بودم و کمترین معدل ادوار جام جهانی، ببخشید … کمترین معدل ۱۲ سال تحصیلی، برایم رقم خورد یعنی معدل دیپلمم شد نحس ممیز نحس برابر با ۱۳/۱۳ (به خاطر رُند بودنش هنوز یادم مانده). بعدها چند جایی در مصاحبه‌های شغلی، انگشت روی معدل دیپلمم گذاشتند و من مجبور شدم داستان جام جهانی را برایشان بگویم که البته نمی‌دانم باور می‌کردند یا نه.

این جام جهانی آهنگ معروفی هم داشت که تا سالها پس از آن، در برنامه‌های ورزشی و غیر ورزشی، پخش می‌شد. در لینک زیر می‌توانید این آهنگ را به همراه گزیده‌ای از بازیهای آن جام، به مدت ۴ دقیقه ببینید و بشنوید.

تم جام جهانی ایتالیا  

جام جهانی ۱۹۹۰ فقط برای من خاص نبود بلکه به خاطره‌ی تلخ تمام ایرانیان تبدیل شد چون زلزله‌ی مهیب رودبار و منجیل در آخرین روز بهار ۱۳۶۹ در ساعت ۳۰ دقیقه‌ی بامداد و در حالی‌که برزیل با اسکاتلند بازی می‌کرد، رخ داد. 

نمی‌دانم چرا این مقدمه این‌قدر طولانی شد… بله … اینهایی که گفتم فقط مقدمه‌ای بود برای این که بگویم اصلاً تعجبی ندارد که کتاب زیر را خریداری کرده و خوانده‌ام. 

کتاب رهبری با عنوان فرعی درس هایی از سال‌ها زندگی و کار در منچستر یونایتد، اثر سِر الکس فرگوسن مربی تیم منچستر یونایتد (معروف به شیاطین سرخ) با همراهی مایکل موریتز است. فرگوسن در سال ۲۰۱۳ کتاب زندگی نامه‌ی خود را با عنوان My Autobiography نوشت اما کتاب رهبری را در سال ۲۰۱۵ منتشر کرد بنابراین کتاب رهبری بیش از آنکه زندگی نامه‌ی او باشد، دربردارنده‌ی نکات مدیریتی و درس‌هایی برای زندگیست.

این کتاب دارای ۱۳ فصل با عناوین زیر است:

خودتان باشید / شناخت اشتیاق / چیدن قطعات مختلف کنار هم / مشارکت دادن سایرین / وضع استانداردها / سنجش افراد / تمرکز / پیام سازی / رهبری کردن به جای مدیریت / امور مالی / توسعه‌ی کسب و کار / پیوند با دیگران / نقل و انتقالات

در زیر عکس چند صفحه از کتاب را به عنوان نمونه گذاشته‌ام.


 

نعش‌کِشی در دانشگاه!

پس از پایان تحصیلاتم، این فرصت برایم پیش آمد که چند کارگاه و آزمایشگاه را در دانشگاه تدریس کنم. یکی از آنها، کارگاه ریخته‌گری بود. آن دانشگاه، جزوه محور بود و خبری از رجوع به کتابهای فارسی هم نبود چه رسد به کتابهای مرجع انگلیسی. در این فکر بودم که چطور می‌توانم بچه‌ها را با واژگان تخصصی رشته‌ی خودشان آشنا کنم. یک راه به نظرم رسید. به دانشجویان اعلام کردم که به هرکدامشان ۲ صفحه می‌دهم تا ترجمه کنند و به عنوان تشویق برای انجام این کار ۲ نمره‌ی اضافه در نظر گرفتم.

در دوران لیسانسم، دو کتاب رُزنتال و فِلین به عنوان مراجع درس ریخته‌گری معرفی شده بودند که اولی نایاب بود ولی دومی را خریده بودم. تصمیم گرفتم از کتاب فلین استفاده کنم. برای هر کدام از بچه‌ها ۲ صفحه‌ی آن را کپی گرفتم و یک ماه هم وقت دادم تا ترجمه‌ را انجام دهند و به من بدهند.

یک ماه گذشت و ترجمه‌ها را تحویل دادند. در کارگاه بودیم و تا زمانی که کوره‌ی زمینی گرم شود، فرصت خوبی بود تا نگاهی به ترجمه‌ها بیندازم. اکثراً صفحات را به هم منگنه کرده بودند. یکی از بچه‌ها ترجمه‌اش را طلق و شیرازه کرده بود و یکی دیگر عنوان برایش گذاشته بود و تایپش کرده بود. خلاصه… همینطور که داشتم ترجمه‌ها را می‌دیدم ناگهان چشمم به کلمه‌ی عجیب و غریب نعش‌کِش افتاد!

خدایا… نعش‌کش چه ربطی به ریخته‌گری دارد… خوشبختانه از بچه‌ها خواسته بودم به همراه ترجمه، آن دو صفحه‌‌ای را که داده بودم را هم پیوست کنند. بلافاصله به دنبال واژه‌ای گشتم که برایش معادل نعش‌کش انتخاب شده بود! می‌توانید حدس بزنید؟… به عقل جن هم نمی‌رسد!

ترجمه را یکی از دختران دانشجو انجام داده بود و برای واژه‌ی die set (راهنمای قالب) این معادل وحشتناک را انتخاب کرده بود. صدایش کردم. گفتم: ” شما از کجا این معادل رو پیدا کرده‌اید؟” گفت: “خودم معادل‌یابی کردم. پیش خودم گفتم die که یعنی مردن ولی معنی set را بلد نبودم ولی به ذهنم رسید نعش‌کش ترجمه‌ی مناسبی است!” گفتم: ” چرا از فرهنگ متالورژی استفاده نکردی؟” معلوم شد اسمش را هم نشنیده است. از بقیه پرسیدم: “کسی فرهنگ متالورژی را می‌شناسد؟” پاسخ منفی بود. ” کتابهای تخصصی مواد را تا حالا از کتابخانه‌ی دانشگاه امانت گرفته‌اید؟” پاسخ دوباره منفی بود. ” اصلاً از کتابخانه استفاده کرده‌اید؟” خوشبختانه این‌بار چند پاسخ مثبت گرفتم ولی استفاده از کتابخانه فقط محدود به سالن مطالعه برای شبهای امتحان بود.   

داغ کرده بودم. به بچه‌ها گفتم همین الآن با هم می‌رویم کتابخانه. دقیقاً یادم نیست ولی فکر کنم ۱۵ نفری بودیم. وقتی به کتابخانه رسیدیم اول بچه‌ها را بردم کنار میز توزیع و فرهنگ متالورژی تالیف پرویز فرهنگ را نشانشان دادم. چون کتابخانه بصورت قفسه بسته اداره می‌شد از مسئول کتابخانه اجازه گرفتم و همگی به مخزن کتابخانه رفتیم و کتابهای تخصصی فارسی و انگلیسی متالورژی را با هم دیدیم.

نکته‌ی اول         اگر اشتباه نکنم سالها کتاب قطور پرویز فرهنگ تنها فرهنگ انگلیسی به فارسی موجود در این زمینه بود اما خوشبختانه سالهاست انواع و اقسام فرهنگهای متالورژی تدوین شده و در اختیار همگان است.

نکته‌ی دوم       یک هفته پس از این که در آن اقدام خودجوش! با بچه‌ها به کتابخانه رفتیم، از حراست دانشگاه به طور غیر مستقیم تذکر گرفتم که حواسم باشد چه کار شنیعی! انجام داده‌ام و یک عده دختر و پسر دانشجو را به طور مختلط! به کتابخانه‌ی دانشگاه برده‌ام.

 البته یک بار دیگر هم نهاد نامبرده از طریق یکی از همکاران، بنده را ارشاد کرده بودند که بهتر است کارگاه ریخته‌گری به صورت مختلط تشکیل نشود بلکه در دو گروه مجزا به صورت تفکیک جنسیتی برگزار گردد که با توضیحات مدیر گروه در مورد محدودیت‌های اجرایی، بزرگواران نگران، از خر شیطان پیاده شدند.

در طول عمرم یک بار دیگر هم تذکر گرفته‌ام اما این‌بار بصورت تلفنی. ماجرا این بود در زمانی که مسئول گروه علمی دانشجویان بخش مواد شیراز و سردبیر نشریه‌ی فلز بودم، شعری از ویراستارمان که یک موادی باذوق بود در فلز چاپ شد. شعر مضمونی میهن‌دوستانه داشت. یک روز تلفن گروه علمی زنگ خورد و وقتی خودم را معرفی کردم صدای آن طرف سیم با صدایی دوستانه و مهربان از من خواست نظارت بیشتری بر فلز داشته باشم و مشخصاً از اشعار متعالی‌تری برای صفحه‌ی ادبی استفاده کنم!

اگر تذکرهایی که در کودکی از پدر و مادر و معلمهایم گرفته‌ام را به حساب نیاورم، غیر از این ۳ مورد، هرگز دست از پا خطا نکرده‌ام تا تذکر بگیرم. شاید هم گرفته‌ام و پرونده‌ام سیاه است و خودم خبر ندارم!  

نکته‌ی سوم      آن اسب آلومینیومی زیبا که عکسش را در کنار کتاب نارنجی رنگ فلین می‌بینید، یک یادگار با ارزش از آن کارگاه ریخته‌گری است که خودم ریخته‌ام.

بدون شرح!

تصویر زیر مربوط است به فیش هزینه‌ی معاینه‌ی چشم برای دریافت گواهینامه. در آن تاریخ، ترم آخر لیسانس بودم و آخرین فرصتی بود که می‌توانستم با گرفتن معرفی‌نامه‌ی دانشجویی در آزمون رانندگی شرکت کنم. وقتی این فیش را در پوشه‌ی عتیقه‌جاتم! پیدا کردم کنجکاو شدم بدانم الآن اوضاع به چه ترتیبی است که آنچه از جستجو در اینترنت یافتم این است که چشم پزشکی و آزمایش گروه خون روی هم ۱۸۰ هزار تومان معادل ۱۸۰۰۰۰۰ ریال آب می‌خورد. پیدا کنید پرتقال‌فروش را!

خروج از نسخه موبایل