پیش از این در مورد این رشته نوشتارها در بُریده نامه (۱) توضیح دادهام که اگر آن را نخواندهاید پیشنهاد میکنم نخست به آن نگاهی بیندازید.
از کجا شروع شد؟
آیا یادتان هست اولین بار چه زمانی واژهی تِست را شنیدهاید؟ من دقیقاً یادم هست، کلاس اول دبیرستان. تعجب نکنید! درست نوشتهام. آن سال یک معلم به نام آقای نقوی از مشهد به شهر ما آمده بود و معلم فیزیکمان شده بود. حدود یک ماهی از سال تحصیلی گذشته بود که یکروز آقای نقوی وسط درس گفت: ” خب بچه ها دفترهاتون رو دربیارین تا چند تا تست بدم حل کنید.” ما همگی هاج و واج به هم نگاه میکردیم تا اینکه یکی از همکلاسیها پرسید “آقا، تست چیه؟” آقای نقوی اولش فکر کرد داریم شوخی میکنیم ولی وقتی فهمید واقعاً معنی این سه حرف را نمیدانیم شروع کرد به توضیح دادن: ” تست یعنی من یک سوال را مطرح میکنم و بعد چهار جواب هم …”
گذشت و گذشت تا زمان کنکور رسید. برای اولین بار، در شهرمان، کلاس آمادگی کنکور گذشته بودند اما مشکلی که وجود داشت این بود که برای رسیدن به محل کلاس، باید حدود ۴۵ دقیقه با دوچرخه بیست و هشت (همانی که با آمدن دوچرخهی کوهستان، بازارش از سکه افتاد و معروف شد به دوچرخهی لحافدوزی) رکاب میزدم و همین مسافت را هم برمیگشتم که وقتی با خودم حساب و کتاب کردم دیدم این زمان را اگر خودم درس بخوانم بهتر است و کمتر خسته میشوم و به همین خاطر قیدش را زدم. فقط یک کنکور سراسری آزمایشی بود به نام آیندهسازان که در آن شرکت کردم.
کنکور دادم و قبول نشدم. برای من که در طول تحصیلم همیشه یا شاگرد اول بودم یا دوم، شکست بزرگی بود. قبول نشدنم ترکیبی بود از جدی نگرفتن کنکور از یک سو و انتخابرشتهام از سوی دیگر که دومی تابعی بود از تصمیم محکمم مبنی بر رفتن از شهرمان و آغاز تحصیلات دانشگاهی در شهری بزرگتر. این تصمیم باعث شد هیچکدام از رشتههای دانشگاه شهر خودم (که انصافاً دانشگاه خوبی بود و دانشکدهی مهندسی آن در سال ۱۳۵۳ تاسیس شده بود) را انتخاب نکنم. البته از همان ابتدا، دانشگاه آزاد را هم از گزینهها حذف کرده بودم و اصلاً برای کنکورش ثبت نام نکردم چون میدانستم خانواده برای تامین شهریهاش دچار مشکل میشوند.
در آن سالها فقط ۲ روزنامه داشتیم: کیهان و اطلاعات که هر دو سیاه و سفید بودند و عصر منتشر میشدند و روز بعدش به شهر ما میرسیدند و تبدیل میشدند به دیروزنامه! پدرم مشتری ثابت این روزنامهها بود و به همینخاطر همیشه در منزلمان، روزنامهای برای خواندن وجود داشت.
یک روز چشمم افتاد به خاطرات ریچارد نیکسون که به صورت ستونی ثابت در یکی از این روزنامهها چاپ میشد. قسمت ۴۵ بود. عنوان آن یعنی “خاطرات پیروزی، شکست و تجدید حیات” انگار وصف حال من بود یعنی یک جوان شکست خورده در کنکور و مصمم به قبولی در کنکور بعدی. خواندمش. خوشم آمد. از بیم آنکه مادرم رویش سبزی پاک کند یا اتفاق دیگری برایش بیفتد، آن را از روزنامه بریدم و بالایش بهمن ۶۹ را نوشتم و گذاشتمش لای یک پوشه تا هر وقت خواستم در خلوت خودم دوباره بخوانمش.
از این جا بود که جمعآوری بریدهی مطالب جالب آغاز شد و سالها ادامه پیدا کرد.
استخدام به شیوهی استیو جابز
جناب جابز به دنبال مدیر عامل میگشته که در نهایت به یک گزینهی خوب میرسد اما این گزینه تمایلی به کار در اپل نداشته است تا اینکه …
این حکایت را چند وقت پیش در یک کتاب خواندم که تصویر کتاب به همراه این روایت را در ادامه میبینید.
همانطور که در بالای تصویر دیدید، این کتاب از انتشارات نسل نواندیش است که اگر از میدان ولیعصر، سی چهل قدم در امتداد بلوار کریمخان حرکت کنید، پیدایش میکنید. در همان نزدیکی، کتابفروشی دیگری هست که هر وقت از آن حوالی عبور میکنم، حتماً سری به آن میزنم. این یکی، کتابفروشی هاشمی است که چند قدم پایینتر از میدان ولیعصر و روبروی سفارت عراق قرار دارد. بر خلاف خیلی از کتابفروشیهای میدان انقلاب، اینجا آرامش دلپذیری دارد و در فضای نسبتاً بزرگش به راحتی و آزادانه میتوانید بچرخید و کتابها را بردارید و ورق بزنید. از کسانی که آنجا کار میکنند هم همیشه برخوردی احترامآمیز و حرفهای دیدهام. تازه، یک میز چوبی بیرون کتابفروشی هست که روی آن کتابهایی نو را چیدهاند و آنها را با قیمت همان سالی که به چاپ رسیدهاند، میتوانید بخرید.
حالا که صحبت از کتاب شد بد نیست این را هم بگویم که الآن در جلویم لیستی شامل نام ۹ کتاب وجود دارد که دو تا از دوستان کتابخوانم توصیه کردهاند فایل صوتی یا همان پادکستشان را گوش کنم. تا حالا کتاب را همیشه “خواندهام” و هیچوقت “گوش ندادهام” و برای این کار دلیل دارم. میخواستم دلایلم را برایتان بنویسم که همین چند روز پیش دیدم یک نفر خیلی بهتر از من این کار را انجام داده که اگر دوست داشتید این مطلب کوتاه با عنوان کتاب صوتی یا کاغذی؟ را بخوانید.
سعی کن حوصلهات سر برود!
در مخیلهی هیچکس نمیگنجید روزی خواهد رسید که دیگر حوصلهی کسی سر نرود. آن روز سالهاست فرا رسیده و عادی هم شده. مارتین لیندستروم که همولایتی هانس کریستین آندرسن است در سفری که ۲ سال پیش به ایران داشت، در یک سخنرانی، به این مشکل جدید پرداخت:
“خلاقیت به بیحوصلگی نیاز دارد. این روزها آدمها حوصلهشان سر نمیرود، تا کلافه میشوند سراغ موبایل میروند. موبایل قاتلِ دیدن است. مانع اصلی مشاهدهی دنیای اطراف است. بسیاری از ایدههای خلاقانه در اوج بیحوصلگی و وقتی هیچچیزی برای مشغولیت ذهنی نداریم به سراغ ما میآیند. موبایلتان را کنار بگذارید و به دنیای اطرافتان نگاه کنید.” (نقل به مضمون)
ممکن است با این نظر مخالف باشید اما چون من با این نظر موافقم، در یک دیکتاتوری آشکار! فقط به موافقین میدان میدهم از جمله نویسندهای به نام صمد طاهری که شبکههای اجتماعی را مزاحم و کشندهی وقت میداند و در اینجا به آنها تاخته است.
میشل اوباما و کتابش
چند هفتهای مجبور بودم برای انجام کاری به جایی بروم که رفت و آمدش دو ساعت و نیم طول میکشید یعنی دو روز در هفته، ۵ ساعت وقت اضافه داشتم. خوشبختانه، میشل اوباما با کتاب قطورش به دادم رسید و همین ۲ هفتهی پیش تمامش کردم.
میشل اوباما در این کتاب خواننده را به دنیای خود دعوت میکند. این کتاب سرگذشتِ زنی است که قدمبهقدم با دشواریها و موانع روبهرو میشود و تسلیم بنبستهای طبیعی، اجتماعی و نژادی نمیگردد.
معمولاً اتوبیوگرافی یا همان خودزندگینامه میتواند به آسانی نقصها را نادیده بگیرد و تصویری آرمانی از نویسنده ترسیم کند اما در این کتاب، میشل اوباما، از چالشها، ترسها وپریشانیهایش هم صحبت میکند.
چند فراز از کتاب:
” من یک شخص عادی هستم که سفری فوقالعاده داشته است.”
” اگر تنها یک چیز در زندگی آموخته باشم، قدرت استفاده از کلام است. نهایت تلاشم را کردم که حقیقت را بگویم و مسائلی را مطرح کنم که دیگران عموماً آنها را نادیده میگیرند.”
” با هر دری که به روی من باز شد، من نیز سعی کردم درهایی را به روی دیگران باز کنم. این حرفی است که میخواهم به عنوان سخن آخر به شما بزنم: بیایید دلهایمان را به همدیگر نزدیک کنیم، شاید فقط آنموقع بتوانیم ترس خود را از بین ببریم، قضاوتهای اشتباه خود را کاهش دهیم و دست از تبعیض و کلیشههایی بکشیم که بیهوده بین ما تفرقه انداختهاند. شاید اینگونه بهتر بتوانیم وجه تشابههایمان را به آغوش بکشیم. مهم نیست که کامل نیستید، مهم نیست که درنهایت به کجا میرسید. قدرت یعنی اینکه به خودتان اجازه بدهید شناخته و شنیده شوید. با افتخار داستان منحصربهفرد خود را تعریف کنید و صدای واقعی خود را فریاد بزنید. بزرگواری یعنی اینکه برای آشنا شدن با دیگران و شنیدن داستانهای آنها مشتاق باشید. از نظر من، اینگونه است که ما، ما میشویم.”
در یکی از بازدیدهایش از بیمارستان ارتش، نوشتهای را میبیند که یک سرباز مجروح خطاب به بازدیدکنندگان نوشته است. من عکس آن صفحه از کتاب را برایتان گذاشتهام:
یک وبلاگ خواندنی
افشین نقشینه را ۲۰ سالی هست ندیدهام یعنی از پایان درس و دانشگاه. در این سالها خوانندهی وبلاگش بودهام که در آن با قلم پر احساسش، مطالب دلاویزی مینویسد. با خواندن نوشتههایش، برخی از خاطرات مشترک کودکی را که فراموش کرده بودم دوباره به یاد آوردهام. به نظرم حیف است که این سالها کمتر مینویسد. امیدوارم باز هم ما را مهمان نوشتههای زیبا و خاطرهانگیزش کند که مانند گنجینهای برای نسلهای بعد به یادگار خواهد ماند.
لینک وبلاگ اینجاست: يادداشتهاي يك ذهن شلوغ و آرمانگرا
با مطالبی که آقای هوشیار درباره تمرکز و اهمیت کتاب نوشته بودند تا حد زیادی موافقم. البته به نظر من پادکست تا با کتاب صوتی از نظر زمان، انسجام موضوع و نحوه روایت تا حد زیادی متفاوته. مثلاً من همیشه در مسیر پژوهشگاه (که یک ساعت و ربع طول میکشید) در لا به لای موسیقی، پادکستهایی که دوست داشتم رو گوش میدادم و چون روایتش جذاب، گیرا و البته fun بود، اصلاً تمرکزم از دست نمیرفت. اما اولین بار که سعی کردم کتاب صوتی نغمه آتش و یخ (اون هم به فارسی) رو گوش کنم، چون آهنگ ملایم گذاشته بودن روش و صدای گوینده هم آروم بود، بعد از 5 دقیقه خوابم برد! علاوه بر محتوای کتاب، صدای گوینده و نحوه روایت هم از نظر من مهمه.
درباره اهمیت کتاب هم کاملاً موافقم با ایشون. من چند بار سعی کردم قوی سیاه رو گوش کنم، اما نتونستم دنبال کنم و حس کردم داره کلماتش از دستم لیز میخوره و مفاهیم رو از دست میدم. اول فکر کردم چون انگلیسیه تمرکز برام سخت بوده، اما بعدتر چندین تا کتاب autobiography غیرمهم به انگلیسی گوش دادم و خیلی هم لذت بردم. متوجه شدم کتابهای مهم رو نمیتونم گوش کنم و حتماً نیاز دارم ببینمشون. اتفاقاً یکیشون همین Becoming بود!
کتاب کاغذی “شدن” رو خیلی وقت پیش خریده بودم ولی هر بار بازش کردم احساس کردم ذهنم داره سعی میکنه متن انگلیسی رو از لا به لای کلمات فارسی پیدا کنه، برای همین زجرش ندادم و رفتم سراغ نسخه انگلیسی و واقعاً خیلی خوب بود. (هنوزم تموم نشده البته!) البته اینم بگم که A Promised Land رو هم از همسر ایشون دانلود کردم ولی صدای باراک اوباما و نحوه روایتش جذبم نکرد و تصمیم گرفتم فعلاً از اوبامای خانوم شروع کنم!
با شروع کردن کتابهای صوتی، تونستم ذهنم رو تعلیم بدم که صبر کنه تا تموم شدن ماجراها. یه جورایی تمرین closure بود برای من. اینکه صبر کنم و در این حین، درگیری ذهنی برای تکمیل کردن ماجرا نداشته باشم. قبلتر نمیتونستم قطع شدن رو تحمل کنم، اما خب وقتی جاهای جالب داستان همزمان میشد با رسیدن به پژوهشگاه، چارهای نبود!
تجربه من میگه میتونم کتابهای غیر مهم رو زمانهایی که دست و پام درگیر یه کار روتین هستند گوش کنم و لذت ببرم؛ مثل کارهای روزمره خونه، راه رفتن روی تردمیل یا حتی نشستن توی سرویس پژوهشگاه! اینطوری یه کار روتینی که شاید خیلی هم لذتبخش نباشه رو تبدیل میکنم به چیزی که دوستش دارم. باشد که پیروان عزیز mindfulness بر ما ببخشایند!
درباره حوصله و استفاده بیش از حد از شبکههای اجتماعی، اجازه بفرمایید با شما و البته آقای طاهری مخالفت کنم. نحوه استفاده از گوشی تا حد زیادی به اختیار ماست. اگه کسی تصمیم گرفته با گوشی فقط وقت تلف کنه، انتخاب خودشه. میشه باهاش کتاب خوند، معاشرت کرد، ویدئوی آموزشی دید و بله، تفریح هم کرد. اگر کسی در کنترل میزان استفاده ش، مشکل داره، میتونه روی همون گوشی، زمان دسترسی برای برنامههای مختلف set کنه. کمبود will power رو تقصیر کسی نندازیم! صحبتشون شبیه کسیه که داره میگه چرا ماشین اومده؟ من قبلاً پیاده یا با دوچرخه میرفتم سر کار، حالا ورزش نمیکنم و چاق میشم! خب برنامه غذایی و ورزشتو تنظیم کن برادر من! چرا به تکنولوژی فحش میدی؟! مثل هر چیز دیگهای باید یاد گرفت چطوری ازش استفاده کرد. البته این قصههایی که گفتم رو خودم هم باهاشون خوابم میبره! همین الان که اینارو مینویسم، چند وقتی هست که با همسر قرار گذاشتیم 2 ساعت از شبانهروز رو کلاً گوشیهامونو بذاریم کنار. تجربه خوبی هم بوده تا الان.
در مورد خلاقیت هم همنظر نیستم با شما. استادی داشتم در درس خلاقیت، میگفت مهمترین چیز در خلاقیت، داشتن تجربه و اطلاعات متفاوت به مقدار زیاده و خب میشه خیلی راحت با گوشی، این کار رو به صورت هدفمند انجام داد. مجدداً برمیگرده به نحوه استفاده از ابزار! گوشت میبره یا گوش؟ انتخابش با خود طرفه!
کارکرد هر نوع تولید محتوا، چه کتاب باشه چه وب سایت و چه شبکه اجتماعی، اثرگذاری ه. نمیشه غر زد که چرا مردم تحت تأثیر قرار میگیرن؟ فلسفه وجودیش همینه! الان جنگ بر سر توجه مردمه. از معلم تا بازاریاب همه دنبال اینن که توجه رو به خودش جلب کنن. اگه مردم دیگه حوصله خوندن 5 صفحه توصیف درباره طره موی یار رو ندارن، تقصیر اونا نیست. چون میدونن که میتونن با دیدن تصویرش تمام اون توصیف رو درک کنن. وظیفه هنرمند عوض غر زدن اینه که از ابزارهای جدید استفاده کنه برای زدن حرفهایی که به نظرش مهمن. این با instant gratification فرق داره البته. حداقل برای من.
توهم دانش هم خیلیها ازش حرف زدن تا الان، با اومدن شبکه اجتماعی و فراگیر شدن دسترسی به اطلاعات بیشتر شده، ولی از قبل هم بوده. منحنی دانینگ کروگر واسه سال 1999ه! ناکارآمدی روشهای فسیل شده آموزش پروش ما هم مثل هر معضل اجتماعی دیگه به لطف همین شبکههای اجتماعی، داره bold میشه، وگرنه خیلی وقته که هست. بحث پایاننامه و… هم شما بهتر از من میدونید که چیز جدیدی نیست، صرفاً الان داره بیشتر دیده میشه. باید به این دوست عزیز گفت درسته که سرمون زیر برف باشه راحتتریم، ولی این در واقعیت چیزی رو عوض نمیکنه! پیشنهاد میکنم فیلم مایکل مور (Where to invade next?) رو ببینید. طولانی نیست، اما جالبه. نشون میده به طور کاملاً عملی میشه خیلی متفاوتتر و بهتر عمل کرد.
از لینک آقای نقشینه هم ممنون. چند تایی از پستهاشون رو خوندم و به نظرم جالب بود.
الان متوجه شدم که کامنتم چقدر طولانی شده!! امیدوارم حوصله تون رو سر نبرده باشم!
سرکار خانم ارژنگ. بسیار سپاسگزارم که به طور مفصل و مبسوط نظراتتان را اینجا نوشتید. همچنین بسیار خوشحال شدم که مخالفتتان را هم بیان کردید. به قول جبران خلیل جبران: “هر نظر با نظر مخالفش زندگی میکند. اگر همه آمین بگویند، نماز بر میت پایان یافته است.”
میدانم همنظران من در این مورد در اقلیت هستند و شاید شاخصترینشان نیکلاس کار باشد که در کتابش به نام “کم عمق ها: اینترنت با مغز ما چه می کند؟” از جمله به این میپردازد که حتی الگوی خواندن ما هم دگرگون شده و به جای خطی خواندن، خطوط را اسکرول میکنیم وحتی از روی خطوط میپریم.
بگذریم… از این جهت گفتم بگذریم چون به نظرم در “این زمین و این زمان” سرانگشتان کسی را که از روی موبایلش روزنامه میخواند را هم باید بوسید.
باز هم سپاس بابت وقتی که به نوشتن این کامنت اختصاص دادید.
بسیار عالی بود، سپاسگزارم
درود سرکار خانم خیری. از ابراز لطفتان سپاسگزارم.