بُریده نامه (1) – معرفی

دیدگاهتان را بنویسید

ارسال دیدگاه به عنوان یک کاربر مهمان.

  1. سلام کامران جان
    بی صبرانه منتظریم.
    همه ما کم و بیش به این سندروم مبتلا هستیم

  2. استاد بزرگوار منم ندروم ساه فلزی دارم .
    هر سازه فلزی تو خیابون ببینم شروع میکنم به بررسی مغایرت ها و عیوب سازه .
    چند باری با بیل دنبالم افتادن، الان زرنگ شدم از دور نگاه میکنم .
    مهندس سمندرپور گفته خوب میشی . امیدوارم

    1. درود. با این توصیفی که کردید و شرح حالی که ارائه دادید تشخیص من این است که متاسفانه از نوع بدخیم است و امیدی به علاجش نیست. باید باقی عمرتان را با آن سر کنید. متاسفم ولی امید به بهبود نداشته باشید!

  3. چه جالب! گویا بیشتر از اون چه که فکر میکردم همه‌گیر هست. من هم دچار هستم. البته فکر می‌کنم برای من وخیم‌تر بود. من هر چیزی که می‌شنیدم و دوست داشتم رو هم سعی میکردم ضبط کنم. یادمه یه ستون کوچیک بود خاطرات پهلوی، خاطرات شاه و خانواده ش رو از زبان یکی از نزدیکانشون مینوشت. نه اسم روزنامه یادمه نه حتی اینکه چه سال‌هایی بود! یادمه اون‌هارو نگه داشتم. عکس‌های قشنگ طبیعت (اینترنت نبود اون موقع!) هم همینطور.
    حتی یادمه بعدترها اگر به تصویر، موسیقی یا متن قشنگی در اینترنت هم برمی‌خوردم، ذخیره ش میکردم! هنوز گوگل رو نمیشناختم (شایدم نبود واقعن!) هنوزم یه هارد 500 گیگ (اون موقع‌ها خیلی بود حجمش و کلی گرون خریده بودمش) پر از همین‌هاست.
    الان تا حدی خوب شدم ولی! از وقتی مطمئن شدم میتونم تقریبن هرچیزی رو پیدا کنم. از سال 91 جنس چیزهایی که جمع میکردم، تغییر کرد. تبدیل شد به نوشته‌های پراکنده خودم، بلیت هواپیما، رسید هتل مسافرت‌ها، رسید بعضی رستوران‌ها، کارت هدیه دوستان با engraving خاص خودشون، نامه‌های دوتایی، نقاشی خواهرزاده‌ها و…
    قبلن یه پوشه بود پر از کاغذ، الان شده یه جعبه راه‌راه سیاه که قبلاً جای یه پیرهن مردونه بوده.
    جالب‌تر اینکه پریروز که داشتم فکر میکردم اگه یه روزی بخوایم بذاریم همه چیزو و بریم، چه چیزهایی رو با خودم میبرم، اصلن یادم به این جعبه نیفتاد. الان که فکر میکنم دیگه برام بود و نبود این جعبه و اون پوشه و اون یکی کارتن مهم نیست. همه محتویات اونا و خیلی چیزای دیگه شدن منی که الان داره اینارو مینوسه و خب دیگه مهم نیست دقیقن کدوم رنگ‌ها ترکیب شدن که این تابلو به وجود بیاد.

    1. سپاس. من هم در دوران نوجوانی یک قلک مشکی رمزدار داشتم که در آن سکه خارجی، خودنویسی که کادو گرفته بودم، یک جاکلیدی، سه چهار تا تمبر و چند خرد و ریز دیگری که یادم نمی‌آید را گذاشته بودم و حاضر نبودم با تمام دنیا عوضش کنم.
      بعدها هم چیزهایی مثل روزنامه‌ای که خبر قبولی در دانشگاه را در آن دیدم، نامه‌هایی که دوستانم برایم می‌فرستادند، آخرین ژتون غذای دانشگاه، ته بلیط حافظیه و چیزهایی از این دست را جمع کرده بودم.
      نمی‌دانم کتاب جاودانگی میلان کوندرا را خوانده‌اید یا نه و مطمئن نیستم موضوع آن کتاب ربطی به این بحث داشته باشد ولی شاید می‌خواهیم حس لحظات و رویدادهای ارزشمند را جاودانه و فریز کنیم و این کار را با جمع‌آوری و نگهداشتن نشانه‌های آنها انجام می‌دهیم.
      در مورد پاراگراف آخر نوشته‌ی شما فکر کردم. به زیبایی هر چه تمامتر بیان کرده‌اید. همه‌ی آنها بخشی از تاروپود ما شده‌اند و ما را شکل داده‌اند. بودن یا نبودن نشانه‌های آنها، دیگر مهم نیست.
      در گذر گاه زمان/ خيمه شب بازي دهر/ با همه تلخي و شيريني خود مي‌گذرد/ عشق‌ها مي‌ميرند/ رنگ ها رنگ دگر مي‌گيرند/ و فقط خاطره‌هاست/ كه چه شيرين و چه تلخ/ دست ناخورده به‌ جا مي‌مانند. مهدی اخوان ثالث

خواندن بعدی

سایدبار کناری

کامران خداپرستی

این روزها، نوشتن از علم و مهندسی مواد، در اینجا، یعنی سایت شخصی‌ام، لذت‌بخش‌ترین کار من است.

لینکدین تنها حضور من در شبکه های اجتماعی است!